CHAPTER 21

3K 432 288
                                    

پ.ن{بچه دار شدن یونگی و هوسوک رو بهتون تبریک میگم😍😍}

سوم شخص

در رو باز کرد و از سکوتی که تو کل خونه حاکم شده بود تعجب کرد.....

_یونگی.....

با نشنیدن جوابی تعجبش بیشتر شد....
یونگی امروز هیچ کاری نداشت و باید خونه میبود.....

_سفید برفیم....

پ.ن{کیوووووت بود}

کتش رو در آورد به طرف اتاقش رفت اما اونجا نبود.....
مسیرش رو به اتاق خودش تغییر داد اما با چیزی که دید
نفس کشیدن یادش رفت....
پاهای سست شدش رو به طرف تخت کشید و نگاهش روی خون های دور لب پسر کوچیکتر و لباساش و تختش ثابت موند.....

_ی....یونگی

بدن سرد شدش رو بین بازو هاش گرفت و با ترس زمزمه کرد

_یونگیا....بیدار شو، چرا چشماتو بستی؟؟؟؟
پاشو عزیزم....

با دیدن اونهمه خون حالش داشت بد میشد

_لطفا عزیزم.....چشمای خوشگلت رو باز کن

بدن کوچیکش رو بیشتر به خودش فشرد و از جاش بلند شد.....
چه بلایی سر یونگیش اومده بود؟؟؟؟

////فلش بک////

در حال آشپزی کردن بود که صدای زنگ خونه تو گوشاش پیچید.....
کارشو بیخیال شد و در خونه رو باز کرد....

+باز چی میخوای؟؟؟

مینهی اومد داخل و رو کاناپه نشست

پ.ن{چقدر این دختر پرروعه}

+یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم بیای تو

#اینجا خونه عشقمه، هرکاری دلم بخواد میکنم

یونگی دستش رو تو موهاش فرو برد و تار هاش رو کمی کشید.....

+کسی که هی میگی معشوقته، با من ازدواج کرده.....
دلیلی نداره بعد از حرفای دیروز سوک و تموم شدن رابطتون بیای اینجا.....

پ.ن{سوک رو بیشتر از هوسوک میپسندم}

مینهی پوزخندی زد و پای راستش رو، رو پای چپش انداخت.....

#مشکلت همینه آقا خوشتیپه....
رابطه ما قرار نیست تموم شه....
نه تا وقتی که من از هوسوک باردارم و بچمون 4 ماهشه

+ت....تو....الان....چ...ی....گف....تی؟؟؟

#متاسفم که اینو میگم اما تو باید از زندگی مرد من بری بیرون البته خودت نرفتی هم مهم نیست، به هرحال هوسوک خودش اینکارو میکنه.....

MARRY ME??Where stories live. Discover now