CHAPTER 14

3.2K 487 147
                                    

سوم شخص

گونه هاش هنوزم میسوخت ولی سوزش قلبش خیلی بیشتر بود....
سرش رو انداخته بود پایین و بدون اینکه بفهمه داره کجا میره قدم هاش رو برمیداشت....
حالا چی میشد؟؟؟؟
دلش برای پدرش میسوخت....
هرچقدرم که اذیتش کرده بود و بهش اهمیت نمیداد اما بازم پدرش بود و دوستش داشت، نمیتونست ببینه داره به خاطر خودش گریه میکنه...
نمیدونست اون اشکا به خاطر تحت تاثیر قرار گرفتن بود یا واقعا درک کرده بود که پسرش رو خیلی رنجونده؟؟؟؟
اگه واقعا درک کرده بود میتونست بهش بگه سرطان داره؟؟؟؟
مغزش کار نمیکرد و بدنش از سرما میلرزید....
فقط یه آدم دیوونه میتونست با اون لباسای نازک چهار ساعت تمام تو هوای سرد پاییزی پیاده روی کنه....
با قرار گرفتن سایه ای جلوش و تاریک شدن یهویی اطرافش سرش رو آورد بالا....
یه کوچه تاریک با یه پسر دیگه....
ترس یهویی ای که به دلش افتاد باعث شد دو قدم بره عقب

×هی، آروم باش کوچولو....

قبل از اینکه بتونه قدم دیگه ای برداره دست اون پسر دور کمرش حلقه شد

+خواهش میکنم....بزار برم

×بزارم بری؟؟؟
چرا باید بزارم بری؟؟؟

پ.ن{هوسوک کجاست الآن؟؟؟؟پاشو بیا شوهرت تو خطره}

دست دیگش رو به گونه های یخ زده یونگی کشید که باعث شد پسر ریز جثه تر سرش رو بکشه عقب
از اون لمسا خوشش نمیومد....
فقط میخواست بره ولی به طرز دردناکی یه صدایی تو سرش میگفت راه فراری نداره....
البته که نداشت، هیکل درشت اون پسر در برابر یونگی ای که با بیماریش دست و پنجه نرم میکنه چه نتیجه ای میتونه داشته باشه؟؟؟؟

+تورو به مسیح قسم میدم، هرچقدر پول بخوای بهت میدم فقط بزار برم....لطفا

پوزخند گوشه لب اون پسر ترسش رو بیشتر میکرد

×کی پول خواست حالا؟؟؟
من خودتو میخوام، حتی اگه الآن و اینجا باهات بخوابم هم هیچکس متوجه نمیشه....

کمرش با فشار به دیوار برخورد کرد و دستاش بالای سرش قفل شد

×خوش میگذره کوچولو، نگران نباش

اونقدر ترسیده بود که حتی قدرت داد زدن هم نداشت....
صورت پسر رو به روش که هر لحظه بهش نزدیک تر میشد حالت تهوع و ترسش رو بیشتر میکرد....
در مقابل اون پسر تقلا کردن بی فایده بود پس همونطور که اشکاش رو گونه هاش میریخت اجازه داد اون پسر کارش رو تموم کنه اما درست وقتی نفس های گرمش رو روی لباش حس میکرد وزنش از روش برداشته شد....
چشماشو باز کرد و متوجه هوسوک شد که با اون پسر درگیر شده بود....
سرفه هاش بازم شروع شده بودن....
گوشه ای از کوچه رو زمین نشست و دستش رو به گلوش که میسوخت فشار داد....
با چند تا نفس عمیق و مالش گلوش حالش بهتر شد و به سختی از جاش بلند شد....

MARRY ME??Where stories live. Discover now