part 03

908 179 150
                                    

《 اگه توی موقعیت یونگی بودین چه جوابی به سوالات دکتر کیم میدادین؟ راجع بهش فکر کنید و جواب هاتونو برامون بنویسید.》

***

با افتادن نگاهش به نامجون، لحظات و تصاویر کاملا واضحی از جلوی چشمش گذشتن و یونگی به یادآورد؛ نگاه توخالی مرد به صورت بی خبرش و درد پدیدار شدن اون زخم.. و بعد از اون تاریک شدن دنیاش..!

- کیم نامجون..! لعنت بهت. تو.. تو..

یونگی با صدای دورگه ای، دیوانه وار و من من کنان فریاد می زد و بدنش رو بی توجه به برهنه بودنش به دیوار می کوبید تا خودش رو از بند اون زنجیر ها رها کنه. انگار که کلماتش رو از شوک کوبیده شدن حقیقت توی صورتش گم کرده بود.

نامجون لبخندی زد و با آرامش به تقلا های یونگی نگاه کرد، حتی کلمه ای هم از بین لب های درشتش خارج نشد.

- داری چه غلطی میکنی؟ چرا اونجا نشستی؟ دست های منو....

یونگی تکون بیشتری به بدن اسیرش داد، بی اختیار و از روی ترس فریاد زد:

- دست های منو باز کن!

اما نگاه خونسرد و یخ زده ی نامجون به تقلاهای بنظر تکراری و بی دلیل مرد حرف دیگه ای برای گفتن داشت! کم کم تکون ها و داد و فریاد های یونگی رو به خاموشی رفت، چون انگار تازه مغز بیچاره اش تونست قطعات پازل هزار تکه و بهم ریخته ای رو کنار هم بچینه که در نهایت تصویر کریهی رو جلوی چشمش به نمایش گذاشت.

این حالت چشم های نامجون که انگار به کسل کننده ترین و تکراری ترین نمایش قرن حاضر نگاه می کنه، فقط می تونست یک معنا داشته باشه!

با سنگینی توده ای توی گلوش، یونگی بی حال به دیوار پشت سرش که زنجیر ها بهشون متصل بودن تکیه داد و بی اختیار پوزخند تلخی به حال و روز خودش زد.

بنظر می اومد اعتماد و احساساتش همزمان ترک برداشتن و فقط یه سیلی دردناک دیگه با شکستن و فرو ریختن فاصله داشتن؛ یه سیلی محکم از واقعیت تا اون رو به این باور برسونه که مرد رو به روش آدمی که می شناخت نیست...

نامجونی که به پشتی صندلی چوبی و پایه بلندی تکیه داده بود، هزاران فرسنگ با نامجونی که بوسه ها و مک های عمیق و پر حرارتی به لب هاش می زد فاصله داشت.

شاید اصلا این مرد، نامجون نبود! نه.. امکان نداشت که چشم های معشوقش اینجوری بهش خیره بشه؛ انقدر سرد و... غریب گونه!

نامجون که انگار می دونست چه افکار مسخره و انکار کننده ای توی مغز استاد فلسفه می گذره، با لب هایی کج شده و نگاهی تیز، به عمق افکار پوچ مرد نفوذ کرد و در لحظه همه ی اون ها رو کنار زد:

-ازش فرار نکن..!

یونگی درمونده لبش رو به دندون گرفت تا خشم و بغضی که تا مرز انفجار رسونده بودنش رو کنترل کنه. نفرت و شاید حسرتی که توی چشم های مرد موج می زد، نامجون رو به خنده وا می داشت.

Silver Edge : The Cruor Where stories live. Discover now