part 11

448 108 75
                                    

با نشستن نگاهش روی مجسمه ی سنگی و خوش تراش دو مرد جنگجو، لحظه ای پاهاش از حرکت ایستادن و به پیکر های برهنه اشون خیره شد.


یکی از اون دو مرد زخمی و درمانده، روی زمین دراز کشیده بود و شکافی روی سینه اش داشت. این در حالی بود که مرد دیگه با شمشیری شکسته بالای سرش ایستاده و انگار سعی داشت ازش دفاع کنه.
اما چیزی که توجه جین رو به خودش جلب کرد، دست های درهم گره خورده ی دو مرد بود که درست روی قلب مرد جنگجو قرار داشتن.



بی اختیار نفس آه مانندی از بین لب هاش خارج شد که توجه نامجون رو به خودش جلب کرد. مرد که نگاه خیره ی سوکجین به مجسمه ی صیقلی و سفید رنگ رو دید، با لبخند کجی اون رو به سمتش هدایت کرد:


- عاشقانه و غم انگیز. درست مثل سرنوشتشون.
نامجون زیر لب اما با صدای واضحی زمزمه کرد و باعث شد جین متعجب به نیم رخش خیره بشه:
- سرنوشتشون؟ می دونی مجسمه های چه اشخاصین؟ فکر نمی کنم تا حالا اونا رو دیده باشم...


متفکر لب زد و دوباره نگاهش رو به فیگور رو به روش داد. نامجون لبخندی روی لبش نشوند و با صدای بم شده ای لب زد:
- نیسوس و اریالوس، از خدایان یا قهرمان های یونان نبودن اما... دو رفیق و معشوق بودن که توی یکی از جنگ های بزرگ شرکت کردن و در کنار هم مردن.


با دست دیگه اش به مجسمه که نوار باریک قرمز رنگی دور تا دورش کشیده شده بود اشاره کرد و با لبخند محوی ادامه داد:
- خیلی عاشقانه و... دراماتیک! تصمیم و حرکت اشتباهی که تاوانش رو با مرگ پس دادن.
ابرو های سوکجین با ناراحتی درهم گره خوردن و زیر لب پرسید:
- چه اشتباهی کردن که همچین تاوان سنگینی داشت..؟



نیشخند نامجون هر لحظه بیشتر از قبل رنگ می گرفت و در آخر کمی توی صورت سوکجین خم شد. با طمانینه درحالی که توی چشم های مشکی رنگ سوکجین دنبال علامت سوال هاش می گشت تا جواب رو بهشون تحویل بده لب زد:
- حماقت..! بزرگترین اشتباهی که انسان می کنه اعتماد کردن و بعد دل بستن به اون حماقته. طبق کتاب و افسانه ها، وقتی اون ها به نیرو های محلی بر می خورن، نیسوس تصمیم به شبیخون زدن می گیره و اریالوس که سن کمی داشته، با پافشاری زیاد نیسوس رو راضی می کنه توی این حمله ی شبانه همراهیش کنه. اولین تصمیم اشتباه و حماقتشون اینجا شکل می گیره.
نیسوس اعتماد به نفس کاذبی داشت و فکر می کرد می تونه از معشوقش محافظت کنه... ولی این تنها اشتباهشون نبود.



جین مشتاق و متعجب به چشم های بی حالت نامجون خیره شده بود و به کلماتی که با لحنی کوبنده و در عین حال یکنواختی از سرگذشت دو مرد می گفتن گوش سپرد. نامجون وقتی برق کنجکاوی رو توی نگاه سوکجین دید، سری تکون داد و به کلاه خودی که زیر پای مرد زخمی افتاده بود اشاره کرد:
- اون ها از چادر دشمن کلاه خودی رو به همراه چند وسیله ی دیگه به عنوان غنیمت بر می دارن اما وقتی از چادر خارج می شن، نور مهتاب به سطح صیقلی و نقره ای رنگ کلاه خود می تابه و اون ها رو لو میده. آخرش هم به دست سربازهای دشمن کشته می شن.
جین لب هاش رو روی هم فشرد و با ناراحتی لب زد:

Silver Edge : The Cruor Where stories live. Discover now