2

322 91 119
                                    


بی توجه به حرف های جونگین که اصرار میکرد اجازه بده پسرکه بیهوش رو اون حمل کنه، خودش اون پسر رو در آغوش گرفته بود و به سمت اتاقش با عجله میرفت

_سریع دنبال پزشک قصر بفرستین! سریـــــــــــع!

و وارد اتاقش شد و پسر رو روی تخت باشکوه خودش گذاشت که باعث بلند شدن صدای اعتراض جونگین برای بار چندم شد

_قربان چطور میتونید اون رو روی تخت خودتون بزارید؟ اون آلودست و هنوز خیسه شما چرا....

_جونگــــین!!!

سهون با صدای بلند گفت و از جاش بلند شد و رو به جونگین ایستاد
_میشه تمومش کنی؟ مثل اینکه فراموش کردی کسی که اینجا مافوق اونیکیه منم نه تو! چطور میتونی به پسری مثل اون که حتی هنوز نمیشناسیش بگی آلوده؟؟ مگه تخت من از جون یه آدم با ارزش تره؟؟؟

_سرورم ممکنه اون یکی از افراد دشمن...

_فکر کردی به این فکر نکردم؟ درهرصورت اون یه آدمه که به کمک احتیاج داره و اصلا لزومی نداره اینقدر وسواس دربارش به خرج بدی من خیلی بهتر و بیشتر از تو میدونم چیکار کنم پس این لطف رو در حق دوستت بکن و الان تنهاش بزار!!

جونگین که میدید یکه به دو کردن با شاهزاده، اصلا فاییده ای نداره، سرش رو برای تعظیم پایین آورد و بعد از تک قدمی که به عقب برداشت، از اتاق خارج شد.

سهون نگاهی به پسر بیهوش انداخت.

مشخص بود که درد زیادی میکشه و نفسش به سختی خارج میشه

_پس اون پزشک لعنتی کدوم گوریه!!!




____________________





خبر برگشت شاهزاده با پسره بیهوشه غریبه ای، به گوش امپراطور رسید.
و اون با عجله، همراه با پسره بزرگترش،  درحال رفتن به اتاق پسر کوچیکترش بود

_اون چطور تونسته همچین کاری کنه...امیدوارم بتونه قانعم کنه وگرنه مطمئنن بشدت تنبیهش میکنم!!

لوهان هم که با عجله همراه پدرش قدم برمیداشت، با صدای آرومی گفت
_اون دیگه بزرگ شده سرورم مطمئنم خودش به خطرات احتمالی کلی فکر کرده که حاضر شده اینکار رو انجام بده لطفا آرامش خودتون رو حفظ کنید.

اما امپراطور متشوش شده بود و به محظ رسیدن به اتاق پسرش، بدون اینکه اجازه اعلام حضورش توسط خدمتکارهارو بده، وارد شد.

سهون با دیدن پدرش از روی صندلی کنار تخت بلند شد
_سرورم!

تعظیمی کرد و با دیدن قیافه عصبی امپراطور سریع جلو رفت.
_لطفا بیاید بیرون از اتاق تا براتون جریان رو شرح بدم!

لوهان نگاهش رو بین جثه ی پسر روی تخت و چهره زخمی و رنجیده ولی درعین حال زیبا گردوند و با لبخند به پدرش گفت
_درسته پدرجان! اون بیمار احتیاج به استراحت داره.

••𝙈𝙮 𝙡𝙤𝙫𝙚𝙡𝙮 𝙨𝙩𝙧𝙖𝙣𝙜𝙚𝙧••Where stories live. Discover now