5

315 78 151
                                    




‌دو روز از روزی که سوهو بهوش اومده بود میگذشت.
و در طی این دو روز، زمانی که شاهزاده به پیاده روی صبحگاهی میرفت، کیونگسو با مخفیانه ترین صورت، تحت عنوان خدمتکار به قصر شاهزاده میرفت و نقشه ای ریخته بودن تا اگر کسی از کیونگ سوالی پرسید، کیونگ در جواب بگه

_برای ضدعفونی کردن اتاق شاهزاده از آلودگی میرم! با دود کردن عنبرنسا خیلی از بلاها دور میشه.

و چیزهای دیگه که کیونگ تصمیم داشت درصورت فانع نشدن شخص، در جوابش بگه.

اون قصد نداشت با بی احتیاطی، جون دوست جدیدش و تقریبا بهترین دوستش رو بخطر بندازه و یا دردسری برای شاهزاده سهون، و محافظ جذابش بسازه.

پس با همه وجود تمام پیشگیری های لازم رو از قبل کرده بود.


در طی این دو روز، سوهو هم از نظر جسمانی کمی بهتر شده بود.
با اینکه همچنان پزشک دو راه رفتن رو براش منع کرده بود، ولی فکر میکرد میتونه از پس قدم برداشتن بربیاد چون فردای اون روزی که بهوش اومده بود، درد زیادی آزارش نمیداد و حتی از درد خفیف قفسه سینه و کتفش هم خبری نبود.

مثل اینکه واقعا پزشک دو، پزشک ماهری بود و سوهو عمیقا از همه کسایی که کمکش میکردن ممنون بود.

از شاهزاده سهون گرفته تا فرمانروا و ولیعهد و پزشک دو و پسرش، کیونگسو...
سوهو از همشون ممنون بود.



درحالی که چشمش روی بادبزنی که روی میز قرار داشت، خیره بود، نفس عمیقی کشید و با دیدن نقاشی خرگوش بامزه ای که روی اون بادبزن کشیده شده بود، لبخند زد.

چشمهاش رو روی میز گردوند و با دیدن سه کتاب که روی هم قرار داشتن، به یاد کتاب "قلب زیبای او"، رمانی که شاهزاده سهون اسم شخصیت اصلیش که سوهو بود رو روش گذاشته بود، افتاد.

شاید بد نبود سراغ اون کتاب رو از شاهزاده بگیره تا شاید زمانی که توی اتاق تنهاست کمتر حوصلش سربره.

توی فکر کتاب بود که با شنیدن باز شدن در سرش رو چرخوند.

لزومی نداشت کیونگسو این موقع از روز به اونجا بیاد و شاهزاده سهون هم، همین چندلحظه پیش قصر رو ترک کرده بود و قبل از رفتنش هم درباره ولیعهد که اون هم از قصر خارج شده بود، خبر داده بود.

پس چه کسی بی اجازه یهو وارد اتاق شده بود؟؟؟

با دیدن لباس قرمز و طرح های اژدها روی اون، حس کرد نمیتونه نفسش رو بیرون بده و بی اینکه متوجه بشه، چنگی به بالشت کوچیک کنار دستش زد.

توقع هرچیزی رو داشت جز اینکه امپراطور به این اتاق بیاد.
شنیده بود که امپراطور بخاطر لجبازی پسرش، چندان ازش دل خوشی نداره و همین که چشمهاش ناخودآگاه به چشمای امپراطور افتاد، آب دهنش رو با استرس قورت داد و با اینکه میدونست باید ادای احترام کنه، حس میکرد تمام اندام بدنش از کار افتاده.

••𝙈𝙮 𝙡𝙤𝙫𝙚𝙡𝙮 𝙨𝙩𝙧𝙖𝙣𝙜𝙚𝙧••Where stories live. Discover now