آخرین بسته عنبرنساها رو داخل جعبه قرار داد تا فردا وقتی قصد رفتن به دیدن سوهو رو میکنه، معطل نشه و با خیال راحت و سر وقت برسه.لبخندی زد و به حیاط رو به روش خیره شد.
بخاطر سوهو تونسته بود پدرش رو بی هیچ دردسری متقاعد کنه که هرروز به قصر بره.
و بخاطر سوهو میتونست در روز در حد خیلی کم هم که شده، شاهزاده و محافظش رو ملاقات کنه و اینها واقعا براش خوشحال کننده بود.کیونگسو بیشتر از ملاقات قصر و آدمهاش، از آشنا شدن با سوهو خوشحال بود.
هیچوقت تنها نبود اما هرگز دوستی هم به صمیمیه سوهو نداشتدو روز آشنایی باهاش خیلی کم بود تا بخواد از داشتن همچین حسی به سوهو با اطمینان حرف بزنه و خیلی خوب سوهو رو نمیشناخت، اما خب...سوهو هم خودش رو نمیشناخت!
اون از دید کیونگسو یه ذهنیت مثل بچه ها، و برخوردی مثل آدمهای بالغ داشت.
و همین موضوع اون رو انسان فوق العاده ای جلوه میدادلبهاش رو به صورت خط روی هم قرار داد و درحالی که جعبه رو میبست و قصد داشت از جاش بلند شه ، نگاهی به نور ماه، که واقعا زیبا و درخشان بود انداخت.
تو شبهای پاییز کم میشد ماه رو اینقدر پرنور ببینه چون غالبا پشت انبوهی از ابرها مخفی میشد.
خمیازه ای کشید و به قصد برگشتن به داخل اتاق، روش رو گردوند اما با شنیدن صدایی ، سرجاش بیحرکت وایستاد.
جعبه رو بین انگشتهاش فشار داد و سعی کرد جلوی این حس مسخرش که خبر از حضور دزد میداد رو بگیره.
اما با دیدن سایه ای که از پشت سرش، جلوی دیدش قرار گرفته بود، ترسید و با هیعی که کشید، چرخید تا جعبه رو توی سر دزد بکوبه اما جفت دستهاش درجا روی هوا گرفته شدن و تا قصد کرد داد بزنه و کمک بخواد، با شنیدن صدای آشنای کسی، ساکت شدو با چشمهای حیرت زده به فرد مقابلش خیره شد
_هی معلوم هست چته! منم کیم جونگین!
جونگین که خودش هم غافلگیر شده بود، زمزمه وار گفت و وقتی دید کیونگسو داره بهش نگاه میکنه، آهسته دستش رو ول کرد.
_ج...جونگ جونگ!! ت...تو! تو چرا...؟....ها؟
کیونگسو با تته پته گفت و جونگین با انگشت شستش به پشت سرش اشاره کرد
_گفتم نصفه شبه اگه در بزنم یا سروصدا کنم ممکنه مزاحمت برای پزشک دو و مادرت ایجاد کنم گفتم از دیوار بیام تو و مستقیم بیام سراغ خودتسر کیونگسو روی گردنش جلو اومد و با اخمی که بنظر از سره نفهمیدنش بود، گفت
_چی؟؟و بعد از اینکه چند لحظه ای با فک کج شده نگاهش رو بین چشمای جونگین چرخوند و فکر کرد، صورتش رو عقب برد و با لحن شاکیی گفت
_پس بگو دزدا چرا یواشکی میرن دزدی...نمیخوان مزاحم خواب بقیه بشن چه حرکت شریفی!
YOU ARE READING
••𝙈𝙮 𝙡𝙤𝙫𝙚𝙡𝙮 𝙨𝙩𝙧𝙖𝙣𝙜𝙚𝙧••
Fanfictionنامفیک: غریبهدوستداشتنیمن کاپل: هونهو_کایسو نویسنده: kim.cotton ژانر: تاریخی/رمنس/اسمات زمان آپ: نامعلوم خلاصه داستان : در یک روز خوش آب و هوای پاییزی، شاهزاده سهون، پسر دوم خاندان سلطنتی به قصد شکار و تفریح قصر رو ترک میکنه. و زمانی که به قصر...