با برخورد نور خورشید به چشم هاش، و صداهایی که از بیرون می اومد، با نارضایتی صورتش رو به بالش فشار داد و لپ هاش رو به خاطر نرمیش، بهش مالید.
ولی صدا ها قطع نشد. با نق نق روی تخت نشست و با چشم های نیمه باز به مکان نا معلومی خیره شد.
صداها برای لحظه ای قطع شد و گوش هاش روی سرش افتادن، چشم هاش بسته شدن و سرش به طرفی خم شد. دمش با تنبلی روی پتوی نرم و پشمیه تخت حرکت میکرد و مغزش هنوز کاملا بیدار نشده بود.
کم کم داشت به خواب میرفت که با صدای بلند کوبیده شدن در از جا پرید. صدای در بود..؟ کی اینجوری در رو کوبونده بود..؟ هیونگش؟
خواب از سرش پرید و گوش هاش کنجکاوانه تکون میخوردن تا صدای دیگه ای رو کشف کنن. با نیومدن صدایی، پاهای برهنه اش رو روی پارکت ها گذاشت و خیلی آروم در اتاق رو باز کرد.
از پشت در نیمه باز سرش رو بیرون برد و نگاه کنجکاوش رو بیرون اتاق چرخوند؛ با ندیدن اثری از هیونگش، دمش که با هیجان دور پاهاش پیچیده شده بود، نا امید کنارش رها شد.
چرا هیونگش بدون دیدن اون رفته بود..؟ لب هاش آویزون شدن و گوش هاش روی سرش افتادن، دمش بی انرژی به چپ و راست تاب میخورد.
با حرص روی تخت نشست و با چشم های نیمه پر، به بالش نرمش چنگ زد و به پتوی پشمی چشم غره رفت. بغض کرده بود! تقصیر اون نبود که از صبح هیونگش رو ندیده بود و دلش تنگ شده بود! اون تحمل این همه دوری رو نداشت!
بالش رو توی بغلش فشار داد و با رها شدن اولین قطره اشک، لب هاش لرزیدن و هق کوتاهی زد. نکنه هیونگش از دستش عصبانی بود؟ یعنی ناراحتش کرده بود؟ ولی اون که کاری نکرده بود! اون که پیشی خوبی بود!
روی تخت دراز کشید و به پنجره خیره شد. هر چند ثانیه یک بار آب بینیش رو بالا میکشید و چشم هایی که نم دار میشدن رو پاک میکرد.
انقدر این کار رو تکرار کرد، که متوجه تاریکی هوا نشد و زمان از دستش در رفت. با شنیدن صدایی بلند تر از صدای ظهر، توی جاش پرید و ناخوداگاه لرزید.
دستاش میلرزیدن و گوش هاش به خاطر ترسش، صاف ایستاده بودن؛ دمش محکم تر از همیشه دور یکی از پاهاش حلقه شده بود و بدن لرزون و چشم های خیسش، کمکی به بهتر شدن حالش نمیکرد.
هودی بلند هیونگش رو پایین تر کشید و از اتاق بیرون رفت. هیونگش رو پیدا نکرد، ولی در اتاق کار هیونگش باز بود.
اجازه نداشت اونجا بره، چون آخرین بار به خودش صدمه زده بود و هیونگش هم رفتن به اونجا رو براش ممنوع کرده بود. ولی حالا هیونگش هم بود، نه..؟ پس مشکلی نبود بره پیشش! اخه دلش خیلی تنگ شده بود!
آروم به سمت اتاق رفت و خودش رو از بین در نیمه بازش به داخل اتاق رسوند. با دیدن هیونگش که روی کاناپه نشسته بود و به موهاش چنگ میزد، ذوق زده، دست هاش رو به همدیگه کوبید و با جیغ های ذوق زده ای که میکشید به سمت هیونگش دویید.
YOU ARE READING
safe place|oneshot
Fanfictionیه پیشی که تنهایی زیر بارون مونده... یه هیونگ مهربون که از پیشی مراقبت میکنه...:)