Without anyone and empty of soul...

145 40 26
                                    


ساعت ها بود که توی خونه تنها بود. دلش برای هیونگش تنگ شده بود. دلش میخواست تو بغل هیونگش گم بشه و دوباره حسه بالا و پایین پریدن گوش هاش رو تجربه کنه.

اشکی که روی دستش چکید رو با تعجب بالا اورد و انگشت اشاره ی دست دیگه اش رو به اون قطره شفاف زد. چطور متوجهش نشده بود؟

روی مبل و توی سالن اصلی خونه منتظر نشسته بود که صدای در اومد و بعدش هیونگش سراسیمه وارد خونه شد.

با خوشحالی به سمتش رفت و دست هاش رو دور کمرش حلقه کرد و با چشم های گرد و براق به چشم های هیونگش نگاه کرد.

شوگا موهاش رو کمی بهم ریخت و اون رو از خودش جدا کرد. داخل اتاق رفت و وقتی در رو قفل میکرد گفت.

_بعدا توضیح میدم...

ولی هیونگ هیچوقت توضیح نداد. ساعت ها بدون توجه به جیمینی که تنها بود، ناراحت بود، درد داشت و نمیدونست چرا، و بدن کوچیکش از سرما میلرزید، توی اتاق موند و در رو به روی جیمین قفل کرد.

جیمین دلتنگ بود...

ساعت ها گذشت و عقربه های ساعت، نیمه شب رو نشون میدادن؛ کلید توی قفل چرخید و هیونگ از اتاق بیرون اومد.

چند ثانیه به جیمین نگاه کرد و بعد با قدم های بلند به سمتش اومد. جیمین توی مبل جمع شده بود و دمش رو دور بدن کوچیکش حلقه کرده بود.

هیونگ دست جیمین رو گرفت و اون رو دنبال خودش کشید. جیمین ترسیده بود! چه اتفاقی داشت میوفتاد؟

هیونگ در خونه رو باز کرد و بعد از رد شدن از حیاط، جیمین رو توی خیابون پرت کرد. جیمین روی زمین افتاد و پاهای لختش زخم شد و شروع به سوختن کرد.

اشک هاش از چشم هاش پایین میومدن و هق هق های آرومی میکرد. چرا هیونگش اینطوری میکرد؟

آروم بلند شد و چند قدم سمت هیونگش برداشت که شوگا زود تر عمل کرد و در رو روی اون بست. هوا ابری بود و حالا بارون میومد.

پیشی کوچولوی هیونگ داشت زیر بارون خیس میشد! با دست های بی جونش ضربه های آرومی به در زد و هیونگش رو صدا کرد.

_هیونگی....پیشی خیس میشه...جیمینی بارون دوست نداره...از رعد و برق میترسه...

اما هیچ صدایی از سمت هیونگش شنیده نشد. اشک های شفاف و درشتش بدون کنترلش روی گونه هاش میریختن و توی خیس کردن صورتش، به قطرات بارون کمک میکردن.

چرا هیونگش توضیح نداد؟ چرا اون رو بیرون کرد؟ جیمین بهش اعتماد کرده بود... هیونگ بهش گفته بود اونجا همیشه مکان امنش میمونه... جیمین خودش رو به هیونگ نشون داده بود! خود واقعیش رو... هیونگ گفته بود دوستش داره..

جیمین به هیونگ بغلش رو داده بود... چرا هیونگ بغلش رو نادیده گرفته بود؟ مگه هیونگ نگفته بود جیمین آرامش اونه؟ پس چرا جیمین رو توی بارون رها کرده بود؟

مگه جیمین چیکار کرده بود؟ یعنی هیونگ هم اون رو نخواست؟ پیشی اعتماد کرد... دوست داشت...تکیه کرد.. پیشی میخواست تا ابد پیش هیونگ بمونه..حتی اگه گاهی اوقات بد اخلاق بود...

انگار قلبش نمیزد..درد داشت..مگه هیونگ نگفته بود نمیزاره جیمین زیر بارون خیس بشه؟

کمی از در فاصله گرفت و گوشه ای زیر بارون نشست.

هیچکس یه پیشی لوس و گلی رو دوست نداره...

حتی غریبه ای که زیر بارون خیس شده...

.

.

.

نمیدونم باز هم برای این بوک پارت جدید مینویسم یا نه، ولی تا مدت های طولانی قراره همین آخرین پارت برای این بوک باشه:)

این چند شاتی راجب حسی بود که هیونگم به من میداد و اتفاقاتی و حرف هایی که خوندین با کمک یه مقدار استعاره، واقعی بودن.

امیدوارم دوستش داشته باشین:)

safe place|oneshotWhere stories live. Discover now