غریبه هایی که از خیابون رد میشدن، سعی میکردن اون رو بگیرن و با خودشون ببرن!! اما پیشی کوچولو نمیخواست با اون ادما بره!! اون هیونگه خسته ی خودش رو میخواست!! همین و بس!
پس با سماجت و لجبازی هر چه تمام تر، اونجا زیر بارون و روی اسفالت خیس و کثیف دراز کشیده بود و پنجه های کوچیکش رو روی گوش هاش نگه داشته بود تا خیس نشن.
اوه، گفتم پنجه..؟ درست شنیدین، پیشی حالا فقط پیشی بود، نه جیمینی که هیونگ دیده بود! و نه اون موجود عجیبی که پیرزن همسایه بهش کفش پرت کرده بود!!
دم کوچولو و باریکش از شدت سرما میلرزید و سعی میکرد با جا کردن خودش بین دست و پاهای پیشی، خودش رو گرم نگه داره.
پیشی میدونست که باید منتظر هیونگ بمونه. اون غریبه ای بود که زیر بارون مونده بود و پیشی بهش اعتماد داشت؛ و الان بیشتر از هر وقت دیگه ای دلتنگش بود..
بارون کم کم بند اومد و حالا در کنار سرمای شدید، افتاب گرمی خودش رو به موهای یخ زده ی گربه نارنجی رنگ میرسوند.(نارنجی گارفیلدی نه هااااا، یه نارنجی ملایم)
پیشی از جاش بلند شد و تکونی به بدنش داد. با این حرکت تمام اب هایی که تا همین چند ثانیه پیش ازش چکه میکردن، حالا کف خیابون افتاده بودن و موهای کوتاه گربه کوچولو به شکل عجیبی نرم و پف دار به نظر میرسیدن.
طبق معمول همیشه و وقت هایی که تنها بود، کش و قوصی به بدنش داد و عطسه ی کوتاه و کیوتی کرد. نکنه پیشی سرما خورده بود؟
با خودش فکر میکرد که اگه مریض میشد چیکار باید میکرد و پنجه اش رو روی بینی صورتیش میکشید، که با نشستن کفشدوزکی روی بینیش، کارش رو متوقف کرد.
کفش دوزک کوچولو با خال های مشکی و زمینه ی قرمز براقش، بد جوری به جیمین چشمک میزد. ولی جیمینی نباید اون رو اذیت میکرد، چون همونطور که هیونگ همیشه میگفت، جیمینی پیشیه خوبی بود!
سرش رو کمی کج کرد تا شاید اون موجود فسقلی و مزاحم از روی صورتش کنر بره؛ اما انگار کفشدوزک جای راحتی برای استراحت کردن پیدا کرده بود و خیال بلند شدن نداشت.
پیشی کوچولو که حسابی حرصش گرفته بود، سرش رو تکون شدیدی داد و پنجه اش رو روی صورتش کشید. کفشدوزک که فکر میکرد جیمین قصد گرفتنش رو داره، برای لحظه ای از جاش بلند شد تا گربه ی رو به روش نتونه اون رو بگیره، اما وقتی که دید جیمین داره بهش نگاه میکنه، جای قبلی رو پیدا کرد و دوباره همونجا نشست.
جیمین چند بار دستش رو روی صورتش کشید و سعی کرد کفشدوزک رو کنار بزنه، اما هر بار فقط دو ثانیه موفق بود و کفشدوزک دوباره به جای اولش برمیگشت.
جیمین با عصبانیت دستی روی صورتش کشید و اینبار قبل از اینکه کفشدوزک بتونه روی بینیش بشینه، پنجه هاش کوچولوش رو روی صورتش گذاشت و اون رو قایم کرد.
چند ثانیه گذشت و جیمین اروم یکی از پنجه هاش رو پایین اورد و از لای یکی از چشم هاش به اطرافش نگاه کرد. اون کوچولو رفته بود..؟
اروم پنجه هاش رو پایین اورد و با غم عجیبی به دور و ورش نگاه کرد. کفشدوزک رفته بود... یعنی بازم تنها شده بود...؟
اما همون لحظه یه نقطه ی قرمز و مشکی پرواز کنان توی هوا دور خورد و رو به روی پیشی، روی زمین نشست. پیشی کوچولو سرش رو کج کرد و به کفشدوزکی که دوباره برگشته بود نگاه کرد.
کفشدوزک پاهای کوچولوش رو تکون داد و یکمی به پیشی نزدیک شد، و همین باعث شد جیمین بی اختیار کمی عقب بره و میوی ارومی از بین لباش فرار کنه.
کفشدوزک پرید و از پیشی فاصله گرفت. جیمین یه سرگرمی جدید پیدا کرده بود! اون هم مثل کفشدوزک پرید و سعی کرد اون رو بگیره، اما کفشدوزک سریع تر بود.
دوباره پرید و پرید و پرید و هر بار که سعی میکرد با پنجه های کوچولوش اون کفشدوزک رو بگیره، شکست میخورد.
انگار کفشدوزک هم از این بازی و برد های پی در پی خودش لذت میبرد. پیشی اینقدر درگیر بازی و گرفتن کفشدوزک بود، که متوجه نشد هیونگِ خسته اش، از پشت پنجره، با لبخند به بازی کردنش خیره شده و متوجه نشد، حالا وسط خیابون وایساده و ماشینی که راننده اش اون رو ندیده با سرعت به سمتش میاد!!
یونگی با چشم های گرد شده به صحنه ی رد شدن ماشین خیره شد و با وحشت ازخونه بیرون رفت و اطراف خیابون رو برای پیدا کردن جیمین کوچولوش نگاه کرد.
با دیدنش که سعی میکرد کفشدوزک رو از روی دمش بگیره، نفسش رو با راحتی بیرون داد و اشکی که توی چشم هاش جمع شده بود رو عقب زد.
به سمت پیشی کوچولوش رفت و بی توجه به کاری که میکرد، اون رو بلند کرد و محکم توی بغلش فشرد.
جیمین که به کل دلتنگیش رو فراموش کرده بود، حالا سعی میکرد با کشیدن پنجه هاش روی شونه ی هیونگش، خودش رو به کفشدوزکی که روی کمر یونگی نشسته بود برسونه و اون رو بگیره.
یونگی که تقلاهاش رو برای رهایی میدید، اون رو گرفت و کمی از خودش فاصله داد و توی چشم هاش نگاه کرد.
_پیشیِ بد! باید بیشتر حواست به اطرافت باشه توله!!
جیمین که انگار تازه یونگی رو دید، اشک توی چشم هاش جمع شد و میوی ضعیفی از بین دندونای کوچولو و کیوتش در رفت.
یونگی دوباره جیمین رو محکم بغل کرد و گوشش رو بوسید.
_میدونم.. منم همین طور...
.
.
.
نظرتون؟ کیوتیتش کم بود یا خوب بود یا چی؟
لذت ببرید~💜
YOU ARE READING
safe place|oneshot
Fanfictionیه پیشی که تنهایی زیر بارون مونده... یه هیونگ مهربون که از پیشی مراقبت میکنه...:)