کنار مبل روی زمین نشسته بودم و برای اینکه توی دید هیونگ نباشم، دست هام رو روی دسته ی مبل گذاشته بودم و از پشت اونا، به هیونگ نگاه میکردم.
یونگی هیونگ روی مبل نشسته بود و عصبی به صفحه ی گوشیش نگاه میکرد نگاه میکرد.
فکر کنم بازم داره با اون دختره حرف میزنه. چرا هیونگم رو ول نمیکنه؟ من نونا رو خیلییی بیشتر از این دختری که هیونگم رو اذیت میکنه دوست دارم!
آهی کشیدم و پشت مبل، توی خودم جمع شدم، دستی به شکمم کشیدم. چرا درد میکرد؟ شاید چون گشنه ام بود.
گوش های سفیدم به خاطر گرسنگی روی موهام افتاده بودن و دم سفید و نقره ای رنگم که همیشه در حال شیطونی کردن بود، بی حال کنارم افتاده بود.
شکمم صدا داد و لبام به خاطرش آویزون شد. انگشتام رو آروم روی دمم کشیدم.
_نگران نباش رفیق...ما این گردالی رو(به شکمم اشاره کردم) پر میکنیم که دیگه غر غر نکنه!
با لبخند شلی گفتم و دستی هم به گوش هام کشیدم.
صدای خنده ای باعث قطع شدن مکالمه ام با دم و شکم عزیزم شد.
با چشم های گرد و براق به سمت هیونگی که از بالای مبل به من نگاه میکرد و آروم میخندید نگاه کردم.
گوش هایی که با کنجکاوی دنبال منبع صدا میگشتن، حالا دوباره روی موهام افتاده بودن. لبام آویزون تر از قبل شد و با اعتراض صداش کردم.
_هیوووووونگ
با لبخند محوی بهم نگاه میکرد.
_جان
خودم رو بالا کشیدم و کنارش روی مبل نشستم؛ سرم رو به بازوش مالیدم و دمم دور پاش حلقه شد.
_من گشنمههههههه
ابرویی بالا انداخت و در نهایت پوکریت گفت.
_خب به من چه؟
لبام دوباره آویزون شد، دمم بی حال روی پاهاش افتاد، سرم رو به شونه اش تکیه دادم و چشمهام رو بستم.
من که آدم نبودم..خودم نمیتونستم چیزی درست کنم...شیر هم دیگه سیرم نمیکرد.
دستش رو توی موهام برد و کمی باهاشون بازی کرد. گوش هام رو ناز کرد و بعد بلند شد. بی حرف به آشپزخونه رفت و بعد از چند دقیقه، با دوتا ظرف توی دستش برگشت.
یکیشون رو همراه دوتا چوب که من قبلا دیده بودم باهاش رشته های بلند رو برمیداره و میخوره، دستم داد.
روکش پلاستیکیه نیمه بازی رو که روی ظرف بود، برداشتم و همون رشته ها رو توی ظرف دیدم.
سنگینیه نگاه هیونگ رو حس میکردم، منتظر بود. پس دوتا چوب رو به سختی بین انگشت های کوتاه وتپلم گرفتم و سعی کردم رشته ها رو نگه دارم.
YOU ARE READING
safe place|oneshot
Fanfictionیه پیشی که تنهایی زیر بارون مونده... یه هیونگ مهربون که از پیشی مراقبت میکنه...:)