روی اپن نشسته بود و پاهاش رو تکون میداد. دم نارنجی و نرمش با حرکات نرمی خودش رو به ساق پاهای لختش میکشید.
با اینکه روزه کریسمس بود و هوا به طبع سرد و یخ زده و شهر پوشیده شده از دونه های سفید و درخشان برف، هیونگ نمیتونست جیمینی رو راضی کنه لباس های گرم بپوشه؛ چون در نهایت، پیشی کوچولوش رو در حالی پیدا میکرد که گوشه ی لباس های گرم و زخیمش رو نخکش کرده و با نخ بلندی که از دنباله ی لباسش اویزونه بازی میکنه!
اولین باری که این اتفاق افتاد یونگی باورش نمیشد که اون کیتن کوچولو با گوش های نارنجی و نرم، دم بازیگوشی که بیش از حد اون رو ملوس کرده بود و چشمای درشت و گربه ایش که زیادی براق به نظر میرسید، این بلا رو سر بافت مورد علاقه اش اورده باشه!
اما با دیدن اینکه، کاموای گرمی که یه زمانی لباسش بود رو، حالا میتونست دور بدن و لا به لای موهای جیمین پیدا کنه، یادش اومد که اون پسر یه گربه است! و این به یاداوردن، یاداوری های بیشتری رو هم به دنبال داشت، از اونجایی که جیمین با تخسی دست هاش رو به کمرش زده بود و دلیل های از نظر خودش منطقی و قانع کننده اش رو براش توضیح میداد.
_هیونگ اون چیز گرم و زشت رو بیشتر از جیمینی دوست داره! جیمینی فقط میخواست از شرش راحت بشه! اینجوری هیونگی فقط جیمینی رو دوست داره!
خب.. دلایلش برای یه بچه گربه ی لوس زیادی قانع کننده بودن؛ پس تصمیم گرفت از پوشوندن بافت های عزیزش به اون پیشی کوچولوی تخس و شیطون صرف نظر کنه و با جاش یه سری از کتاب های عکس داری که توی انباری قدیمی و خاک گرفته اش پیدا کرده بود رو به اون داد تا باهاشون بازی کنه و از خونه بیرون نره.
اما یونگی نمیدونست که درست چند روز بعد، اون گربه ی شیطانی، با چشم های براق و مظلومی که با التماس بهش زل میزنن و دست های کوچولو و تپلی که صفحه ای از کتاب اشپزی قدیمی مادرش رو بهش نشون میدن، ازش میخواد که براش اون چیزای گرد و شکلاتی و شیرینی که با دونه های اسمارتیس تزئین شدن رو درست کنه!
شاید با خودتون بگید که یونگی به سادگی گول خورد ولی نه! اشتباه نکنید! هیونگ با تمام وجودش مقاومت کرد! مقصر اون نبود که پیشی کوچولوش زیادی دوست داشتنی بود و قلب هیونگ در برابرش زیادی لطیف! حتی با اینکه میدونست همه ی اینا نقشه های اون فسقلی کیوت، برای راضی کردنشه.
و حالا... اون ها اینجا بودن؛ جیمینی که روی اپن چوبی اشپزخونه نشسته بود و هر از گاهی انگشتای تپلش رو توی مواد شکلاتی که هیونگش با کلی دردسر و کثیف کاری درست کرده بود فرو میبرد و اون هارو با لذت لیس میزد و هیونگ درمونده ای که دستور العمل رو یک بار دیگه چک میکرد تا مبادا چیزی رو فراموش کرده باشه.
_جیمینی... فکر نمیکنم چیزی از مواد برای پختن باقی مونده باشه...
هیونگ از روی خستگی نالید و در جواب تنها خنده های ریز و نخودی جیمین رو دریافت کرد. نه اینکه با شنیدنشون لبخند نزنه! نه اینکه قلبش گرم نشه! نه اینکه از دیدن چشم های براقش لذت نبره! اما محض رضای خدا اون بچه ممکن بود دلدرد بگیره!
YOU ARE READING
safe place|oneshot
Fanfictionیه پیشی که تنهایی زیر بارون مونده... یه هیونگ مهربون که از پیشی مراقبت میکنه...:)