Hyung is here ..

86 26 13
                                    

_جیمین!! به حرفم گوش کن!! باشه؟ لطفا...
هیونگ گفت و جیمین لباش رو اویزون کرد. سرش رو به دو طرف حرکت داد. با لبای اویزون، همون طور که روی زمین نشسته بود، دست و پاهاش رو محکم دور پاهای یونگی حلقه کرده و اجازه ی حرکت کردن رو بهش نمیداد.
_نرو!
یونگی نفس عمیقی کشید و نگاه کلافه اش رو اول به جیمین و بعد به دختری که جلوی در ایستاده بود داد.
دختر چرخی به چشم هاش داد و نزدیک تر اومد. کنار جیمین روی زانوهاش نشست و دستش رو روی موهاش کشید.
_جیمینی... باید بزاری منو هیونگت بریم... پروازمون دیر میشه!
جیمین چشم های گرد و پر از اشکش رو پنهان کرد و صورتش رو به پاهای هیونگش چسبوند.
_نمیخوام! ازت خوشم نمیاد!!
دختر لب هاش رو اویزون کرد و با چهره ی ناراحتش به گوش های خوابیده ی جیمین خیره شد.
_ولی... چرا...؟
جیمین هق ارومی زد و محکم تر به پاهای یونگی چسبید.
_چون هیونگم رو ازم میگیری!!
دختر با بغض نگاهی به شوگا انداخت و پسر بزرگتر اهی کشید. کنار جیمین نشست و صورتش رو بین دست هاش گرفت. پیشونی پیشی کوچولوش رو بوسید و اشک هاش رو پاک کرد.
_این طور نیست پیشی... هیونگ و بانی فقط یه سفر کوتاه میرن... خب؟
جیمین به چشم های شوگا خیره شد. هیونگش داشت بهش دروغ میگفت؟ میخواست برای همیشه رهاش کنه؟ دیگه دوستش نداشت..؟ دوباره..؟
بدون گفتن حرفی از هیونگه گرم و نرمش فاصله گرفت. گوش هاش روی موهاش خوابیده بودن و انگار هیچ انرژی ای برای تکون خوردن نداشتن.
جیمین فین فینی کرد و دمش رو توی دستش گرفت. از جاش بلند شد و بدون نگاه کردن به اون دوتا توی اتاق رفت. هیونگش کسی رو داشت که از اون مهم تر باشه... جیمین نمیخواست رفتنشون رو ببینه... و همینطور نمیخواست مانع رفتنشون بشه...
روی تخت نشست و بالش رو بغل کرد. صدای جر و بحث هیونگش و بانی رو میشنید.
_اگه تو نمیای خودم میرم!
_فقط چند دقیقه بیبی.. بعدش در اختیار تو ام... هوم؟
_پایین منتظرتم!
صدای باز و بسته شدن در اصلی و بعد صدای قدم های اروم هیونگش و وارد شدنش به اتاق...
شوگا اروم روی تخت کنارش نشست و موهاش رو نوازش کرد.
_جیمینی... نمیخوای به هیونگ نگاه کنی..؟
جیمین با بغض سرش رو بیشتر توی بالشش فرو برد و با صدای خفه ای چوابش رو داد.
_برو زنت نگات کنه!
هق ارومی زد و بالش رو محکم تر به خودش فشرد.
شوگا اهی کشید و پیشی کوچولوش رو بغل کرد و با نوک انگشت هاش ستون فقراتش رو نوازش کرد.
جیمین سرش رو توی گردن هیونگش قایم کرد و به لباسش چنگ زد.
_نرو... بگو خودش تنها بره..
شوگا با صدای ارومی توضیح داد.
_ولی جیمینی هیونگ بانی رو دوست داره... نمیتونه همینجوری تنهایی بفرستتش بره...
جیمین هق ارومی زد و خودش رو از شوگا فاصله داد. دوباره بالشتش رو بغل کرد و با بغض زمزمه کرد.
_یا پیش پیشی بمون! یا همراه بانی برو!
شوگا چند دقیقه ای به جیمین خیره شد و بعد از جاش بلند شد. از اتاق بیرون رفت و بعد از خونه بیرون رفت.
پیشی تنها شد... بلند تر هق هق کرد. بیشتر اشک ریخت. هیونگش برای همیشه رفت..؟
.
.
.
از خواب پرید و چشم هاش رو باز کرد، اما همین که چشم هاش رو باز کرد، شروع به سوختن کردن. حالا یادش میومد... هیونگش همراه بانی رفته بود....
یه مسافرت طولانی.... جیمینی تنها شده بود...
روی تخت دراز کشید و به سقف زل زد. چرا از همین الان دلش تنگ شده بود..؟ بازم هیونگش تنهاش گذاشته بود...؟
دم و گوش هاش جونی برای تکون خوردن نداشتن... جیمینی ناراحت بود... و دلش میخواست انقدر توی بغل هیونگش گریه کنه تا همه چی یادش بره... اما-..
با صدای باز و بسته شدن در خونه ترسیده روی تخت نشست. هیونگش رفته بود! کی این موقع اومده بود اونجا؟!
با پاهای لرزون و دمی که بغل کرده بود، سمت در اتاق رفت. گوش ها و لب هاش میلرزید و نفس هاش قطع و وصل میشد. کاش هیونگش بود...
دستش رو سمت دستگیره ی در اتاق برد، اما قبل از اینکه بتونه بازش کنه، کسه دیگه ای در رو باز کرد و بعد توی اغوش گرمی فرو رفت.
چشم هاش رو که از شدت ترس بسته بود، با حس بوی عطر اشنایی باز کرد و بدنه شل شدش توی اغوش هیونگش فرو رفت.
اشک هاش بی اختیار و از روی ناراحتی و ترس میریختن و تنها کاری که میتونست بکنه فرو بردن سرش توی گردن هیونگش بود.
نمیتونست جلوی هق هق هاش رو بگیره... دلش تنگ شده بود... خیلی بیشتر از چیزی که کسی بتونه درک کنه...
_هیش توله... هیونگ اینجاست...
.
.
.
تقدیم با عشق..💜:)

safe place|oneshotWhere stories live. Discover now