با حس کردن یه چیز خیس روی صورتم بیدار میشم و پاتریک رو میبینم که داره صورتم رو لیس میزنه
+اوه شت پت چیکار داری میکنی؟با حالت چندشی صورتمو سریع با دستمال پاک میکنم
شقیقه هامو با انگشت فشار میدم و میمالم
+ساعت چنده؟
به گوشیم نگا میکنم
هفت و سی و چهار دقیقه صبحه به عقب نگاه میکنم و زین رو میبینم که به حالت جنینی خوابیده و مژه هاش روی صورتش سایه انداختن
وقتی بیداره انگار هرلحظه میخواد کتکت بزنه ولی وقتی خوابه چقدر به نظر معصوم و آسیب پذیر میاد
ماشینو روشن میکنم و رانندگی رو شروع میکنم
-*
-بیدار میشم ولی چشمامو باز نمیکنم حس میکنم یکی بهم خیره شده ولی من که تنهام...چقدر تختم به نظر سفت میاد
چشمامو باز میکنم یه پسر جوون میبینم که خیره داشت نگام میکرد و همین که دید نگاش میکنم سرشو برگردوند
+اوه بیدار شدی؟
بلند میشم و میشینم دستمو روی سرم میزارم
-من کجام؟
+تو تو ماشینی زین میخواستی کجا باشی؟
با خنده میگه
-چی؟تو ماشین؟
+آره زین...حالت خوبه؟
برمیگرده و خیره میشه بهم. از نگاهش معذب میشم و یکم جمع تر میشینم
-آره برای چی بد باشم؟گفتی اسمت چی بود؟
+اسمم؟لیام...یادت نمیاد چیزی؟
زانوهام بغل میکنم و بهش خیره میشم
-نه من چرا اینجام؟من فقط یادم میاد که زک و پیتر مردن و همه جا پر از جنازه بود
گریم میگیره و هق هق میکنم
+خدای من...
+*
خدا من اون هیچی یادش نمیاد این چه معنی ای داره؟
دیشب میخواست سر به تنم نباشه و امروز داره گریه میکنه؟این چه معنی ای میده؟ خدای من...
ماشینو نگه میدارم و پیاده میشم و میرم عقب پیش زین میشینم و میخوام که اشکاشو پاک کنم ولی سرشو عقب میکشه
+هی زین گریه نکن آروم باش و به من گوش کن خیلی خوب؟
آروم میگم و لبخندی میزنم
-... باشه
چشماش دوباره پر میشن
+آخرین چیزی که یادت میاد چیه زین؟
چند لحظه سکوت میکنه و انگار به سختی یادش میاد
-یادمه یکمی مونده به غروب بود و من داشتم سرچ میکردم...یادم نیست درمورد چی بعد اومدم بیرون و میخواستم دنبال پیتر بگردم ولی اون مرده بود(به اینجاه رسید دوباره گریه کرد)بعد-بعد کم کم داشت غروب میشد و بعد...یادم نمیاد
سرشو گذاشت روی زانوهاش و گریه کرد
ذهنم تند تند داشت کار میکرد و سعی میکرد دلیلی واسه این قضیه پیدا کنه ولی این خیلی عجیب بود برام تنها حدسی که میزدم این بود که ممکنه دو قطبی داشته باشه این خیلی عجیبه ولی ممکنه...
یادمه یکی از همکارام راجبه یکی از بیماراش که اسمش راجر بود حرف میزد که بعد یه ساعت مشخصی دچار یه شخصیت دیگه میشد ممکنه... زین هم اونجوری باشه؟ولی این خیلی بعیده چون تنها دلیلی که باعث شده بود راجر اونجوری بشه به خاطر این بود که پدرش روش مواد مخدرهای ترکیبی ای رو تست میکرد که باعث توهمش شده بودن ولی از یه روزی به بعد قطع شدن و اون دچار همچین بیماری ای شد میشه اسمشو گذاشت دوشخصیتی یا یه همچین چیزی.نمیخواستم به این فکر کنم که راجر بعد چند ماه سرو کله زدن با این بیماری خودشو توی اتاقش زنده زنده سوزوند...
+زین آروم باش پسر بهم اعتماد کن خب بعد اینکه غروب شد چیزی یادت نمیاد؟
سرشو بلند کرد و با چشمای عسلی و اشکیش نگام کرد و فکر کرد
-نه راستش.....ولی یادمه باد شدید داشت میخورد به صورتم یا یه همچین چیزی..چقدر مزخرف حتما خیال کردم همچین چیزی بوده
+اها.نه خیال نکردی دیشب شیشه ماشین رو کشیده بودی پایین و سرعت ماشین هم زیاد بود حتما اون یادت میاد.
-تو کی هستی لیام؟
گیج نگام کرد و زانوهاشو پایین آورد و صاف نشست
+عاممم من؟من یکی از دوستای صمیمیتم...اره من دوست صمیمیتم
-که اینطور لیام پس حتما تو میدونی چرا چیزی یادم نمیاد؟
+اه امممم راستش دیشب عاممممم سرت خورد به پنجره و عاممم فکر میکنم به خاطر اون باشه
+توذهنم:ریدی پین آخه کدوم ادمی با پنجره حافظش پاک میشه؟
-سرم خورد به پنجره؟ولی سرم که درد نمیکنه...مهم نیست وقتی تو میگی یعنی درسته دیگه
اومد و بغلم کرد و سرشو گذاشت رو سینم و چشماشو بست
میرم تو شک و چندلحظه بیحرکت میمونم...
بالاخره دستامو دورش حلقه میکنم و چندبار میزنم پشتش
+اه آره زین فکر کنم دیگه باید راه بیافتیم پس امممم میشه ولم کنی؟
-ببخشید...
سریع ازم جدا میشه و عقب میکشه
-فکر کردم که قبلا هم اینکارو میکردیم هرچند یادم نمیاد
+اوه اممم مشکلی نیست
لبخندی میزنم و پیاده میشم و میرم پشت فرمون میشینم و راه میافتم
_____________________________________________های
امیدوارم حالتون خوب باشه و زندگی به کام
ووت و کامنت یادتون نره به دوستاتونم معرفی کنید بوک رو
میدونم الان همه چیز بی معنی به نظر میاد ولی قول میدم پایانش غیر قابل انتظار قراره باشه
لطفا نظراتونو بهم بگید و سوالاتونو بپرسید
بوس بایLove you all❗