02

40 11 10
                                    

انگشتش رو وارد دهنش کرده بود و زبونش رو روی انگشت سبابش میکشید.عادتی که از بچگی براش موند

توی تاکسی نشسته بود و میترسید دیر برسه،اونوقت این همه راه رو بیهوده اومده بود.

نیاز داشت...
که ببینتش...
ببوستش...
تن سفیدش رو توی اغوشش بکشه...

هیچوقت فکر نمیکرد به جایی برسن که نوازش دسته سیاه موهاش براش ارزو بشه!

داشت به دست احساساتش کشته میشد...

انگشتاش رو از دهنش بیرون کشید و روی گلوش فشار داد تا شاید با مالش اون قسمت بتونه راه تنفسش رو باز تر کنه.

ماشین ایستاد و بکهیون پولی که توی دست مخالفش با عرق خیس شده بود رو به مرد داد و چشم غره راننده رو نادیده گرفت.

از ماشین پیاده شد و به درختای قد علم کرده رو به روش چشم دوخت.نفسش رو با صدا بیرون فرستاد تا شاید اضطرابش همراه هوای داخل ریه هاش به بیرون رونده بشه اما ناموفق بود

نمیدونست واقعا میتونه اینکارو بکنه یا نه.دستاش رو مشت کرد و با مشمای نسبتا سنگینی که توی دستش بود وارد پیاده رو شد.

حتی اگر هم میترسید باید انجامش میداد.

اتاق های خالی و راهرو های بی هدف رو پشت سر گذاشت تا اینکه به اون در رسید...دری که پشتش هیولایی به قصد گرفتن نفس هاش ایستاده بود ولی چند وقتی بود که با لبخند به جون دادن های پوشالی بکهیون چشم دوخته بود

با دستای لرزونش روی در کوبید.لبخند به لب داشت اما توی اعماق قلبش به سوگواری نشسته بود.

پارچه ای سیاه روی چشماش کشیده و در حال اشک ریختن بالای سر جسدی نشسته بود.بالای سر جسدی که به شکل وشمایل خودش بود

صدای زنونه ای به داخل دعوتش کرد و چهره بی احساس بکهیون رنگ گرفت...لبخندی که لب داشت رو نمیشناخت و با صدای سوت شادی که میزد غریبه بود ولی با اینحال همیشه تکرارش میکرد...نگاه سنگین و کثیف مرگ رو توی اتاق نفس میکشید اما بازهم به خندیدن ادامه میداد تا دختری که روی تخت لم داده بود و با حساسیت و وسواس سعی در نوشتن چیزی داره ،ندونه پشت این چهره چی پنهان شده!

-داری چیکار میکنی؟

با سرخوشی پرسید و به خاطر حرفه ای عمل کردنش به خودش نیشخند زد

دختر همچنان با دستای رنگ و رو رفته ای که به خاطر فشار روی خودکار قرمز شده بودن درحال کشیدن خطوط زرد اکلیلی روی کاغذ تزیین شده شد

بکهیون سمت تنها میز اتاق رفت و مشمای سنگین رو روش گذاشت.

هنوز تماشا میکرد که چطور نفس میکشه...خس خس سینه اش رو حس میورد ولی بازم میخندید...چاره ای نداشت
سرش رو پایین انداخت و به کاشی های سفید رنگ و یک دست خیره شد

YOUR MY WEAKNESSWhere stories live. Discover now