꧁10꧂

627 137 54
                                    

سفر کوتاه دریایی تموم شد. نامجون و بقیه کارکنان، خیلی وقت بود که از کشتی پیاده شده بودن. چیزی به تعطیل شدن ساحل نمونده بود. رفتار جیمین و جونگکوک براش جلب توجه کرده بود. نامجون همیشه نگران و مراقب اطرافیانش بود. آدم‌های زیادی دور و برش بودن و باهاشون گرم بود.

داشت بوفه‌ی ساحل رو می‌بست. با سوکجین، اتاق بوفه و بلیت رو کمی مرتب می‌کردن. سوکجین زمین رو تی می‌کشید و سوت می‌زد. آهنگش از نظر نامجون آشنا نبود.

سوالی که ذهنش رو مشغول کرده بود، پرسید: «هیونگ، به‌نظرت جیمین و جونگکوک این اواخر یه جوری نشدن؟»

- هوم... از هم خوش‌شون می‌آد.

نامجون کنار پیشخون بود و با شنیدن حرف سوکجین، دستمال آبگیر از دستش افتاد. با چشم‌های درشت شده، پرسید: «چی؟ یعنی چی؟ چطور همچین چیزی فهمیدی؟»

- آره. از روی تجربه‌م می‌گم.

«اوه.» نامجون یادش اومد که بیش‌تر از یه هفته گذشته،‌ سوکجین درباره‌ی گرایشش باهاش حرف زده بود.

- یعنی اونا...؟

- آره نامجونی. یعنی احتمال می‌دم.

- اوه.

صورت نامجون سرخ شد. به ساعت مچی‌اش نگاه کرد و گفت: «آه... دیگه باید بریم. ساعت پنج و ده دقیقه‌ست.»

- باشه جونی.

سوکجین بهش نزدیک شد و تی رو پشت پیشخون بوفه قرار داد. وقتی سوکجین به صورتش چشم دوخت، برای یه لحظه توی دلش آشوب شد. ناخودآگاه نگاهش به لب‌های برجسته‌ی هیونگش افتاد. از رفتار خودش شوکه شد و چهره‌اش رو از سوکجین برگردوند. همون لحظه فهمید که هیونگش مسیر نگاهش رو دیده و الان داشت پوزخند می‌زد. فکرهاش رو پس زد و نفس عمیقی کشید. توی فکرش، به خودش گفت: «نباید بذارم هیونگ حس اشتباهی بهش دست بده. ولی لب‌هاش...!» جلوی صدایی رو که توی ذهنش حرف می‌زد، گرفت.

***

جونگکوک همراه جیمین، به‌سوی راه خونه قدم می‌زد. خودخوری می‌کرد از این‌که اجازه داده بود جیمین خودش رو توی اون وضعیت ببینه. برای یه لحظه حس کرده بود دارن می‌میرن. از مرگ هراس داشت. به یاد می‌آورد که چه‌جوری با درصد سوختگی زیادش، دکترها به مادر و پدرش گفته بودن که می‌میره. هنوز چهره‌ی ترحم‌آمیز دکتر لای خاطراتش مونده بود. از بیرون اتاق مراقبت‌های ویژه، صدای روی زمین افتادن کسی رو شنیده بود. صدای پدرش توی ذهنش بازپخش می‌شد که نام همسرش رو صدا می‌زد. وقتی از بیمارستان مرخص شد، فهمیده بود که مادرش موقع گفت‌وگو با پزشک، از هوش رفته بود. پسر اختلال ریوی هم پیدا کرده بود و سرفه‌های دردناکش، باعث بغض کردن مادرش می‌شد. دردی که روی پوستش کشیده بود، برای هیچ‌کس نمی‌خواست؛ حتی برای اون همکلاسی‌ زورگوش هم نمی‌خواست؛ ولی دیگه اون مرده بود...

Believe Blue [Kookmin, Namjin] (Completed)Where stories live. Discover now