- خیلی خوشحال شدم که بدنت آتیش گرفت! تو حقت بود؛ واقعاً لازم بود اون خودبزرگبینیت یه جوری از بین بره!
پسر دانشگاهی، جونگکوک، به حرفهای قلدر کلاسش جواب نداد. محکم مداد فشاریاش رو توی دستش فشار داد تا ازش خون اومد. سعی میکرد خشمش رو مهار کنه؛ ولی اون عوضی این اجازه رو نمیداد.
همکلاسیاش دندونقروچه کرد و گفت: «چی شد؟ ساکت شدی جزغاله؟ اوه! اون آتیش زبونتو هم سوزونده؟»
پسر چشمهاش رو بست و آرزو کرد این لحظات تموم بشن.
- جونگکوک! بهم جواب بده آشغال! اوه، چقدر بیچاره... ببینید بچهها، پدرش چطوری سوزوندش که الان برامون لال شده.
جونگکوک صبرش رو از دست داد و درحالیکه نفسهاش رو تندتند بیرون میداد، مشتی به فک همکلاسیاش زد و گفت: «عوضی! اون هیچ تقصیری نداشته!»
پسر زورگو، دستی به لب خونیاش کشید و گفت: «نباید این کار رو میکردی بزدل.»
- بهم نگو بزدل! مطمئن باش اگه همچین اتفاقی برات افتاده بود، تا الان خودکشی کرده بودی!
قلدر پوزخند زد. «نه؛ بابای من هیچوقت منو نمیسوزونه.»
- خفه شو!
جونگکوک ضربهی محکمی به قفسهی سینهی همکلاسیاش زد و هلش داد.
پسر قلدر تلوتلو خورد و افتاد. سرش با نیمکت برخورد کرد و دیگه بلند نشد.
***
جونگکوک به بدن سوختهاش چشم دوخت. بخش سوختهی قفسه سینهاش و بازوهاش، نسبت به باقی پوستش رنگ روشنتری داشت. از تصویری که توی آینه میدید، حالش بههم میخورد؛ چون همه چی از اون شروع شد و دستش به خون، آلوده شد. با خودش مدام فکر میکرد که جیمین چطوری میتونه با این وضعم دوستم داشته باشه؟ میترسید جیمین حسی رو که بهش داشت رد کنه، همین دوستی سادهی بینشون تموم بشه و مورد تنفرش قرار بگیره. یا حتی بدتر، توسطش تحقیر بشه. با فکر به همهی اینها، هراسی به دلش ریخت و خواست از ترسش دوری کنه.
چشمهاش رو بست تا از هیولای داخل آینه دوری کنه. از خاطرات تخلش هم دوری میکرد؛ خاطرهای که باعث سوختن تنش شده بود.
به آینه پشت کرد و بهسوی تختش قدم برداشت. بلوز آستینبلندش رو برداشت و تنش کرد. بهتر بود اون پوست زشت و سوخته رو مخفی کنه. بافت نرم و نخی بلوزش، روی پوست سوختهاش نشست و بالاتنهاش رو پوشوند. از سر آستینهاش گرفت و اونا رو کشید. باید مطمئن میشد هیچ نقطهای از پوستش نمایان نیست. شلوارکش سرمهایاش تا زانوهاش میاومدن. پوست ساقهای پاش نسوخته بود. همینطور صورت و گردنش. بخش بیشتری از بازوهاش، قفسه سینهاش و شکمش گرفتار شعلههای آتیش شده بود.
ESTÁS LEYENDO
Believe Blue [Kookmin, Namjin] (Completed)
Fanficجونگکوک توی بیست سالگیاش، همکلاسیاش رو بهصورت اتفاقی میکشه؛ تاثیرات این پرخاشگریاش، به سوختن تنش توی دوران نوجوونیاش برمیگرده. بعد از گذروندن حبسش، توی ساحل سوکچو مشغول به کار میشه و به همکارش، جیمین، علاقهمند میشه. فراز و نشیبها، احساسات...