꧁32꧂

371 72 41
                                    

کارآگاه از دور می‌دید که مأمور کانگجون وحشت‌زده و با چشم‌های درشت به بدن زن مو فندقی زل زده. خون جسد روی بافت مبل نفوذ کرده و برخی از قطره‌هاش روی زمین ریخته بود. چتری موهای کوتاه جسد سیخ‌سیخ شده و پلک‌هاش بسته بودن. رنگ پوستش سفید شده و لب‌هاش از هم باز مونده بود. کارآگاه نور چراغ‌قوه رو اطراف زن انداخت و تکه کاغذی روی عسلی پیدا کرد.

دستکش‌هاش رو پوشید و تکه کاغذ رو برداشت. درحالی‌که می‌خواست نوشته‌ی روی کاغذ رو بخونه، همکارش از جسد دور شد و به دوروبر خونه نگاه انداخت.

مأمور به داخل اتاقی اشاره کرد و گفت: «کارآگاه، بچه‌ش این‌جا خوابیده.»

- بچه‌ش؟!

- آره. اون توی تختش خوابه... چی‌کار کنیم به‌نظرت‌تون؟

- فعلاً به بقیه‌ی نیروها خبر بده بیان این‌جا.

حواسش رو به تکه کاغذ معطوف کرد و نوشته رو توی ذهنش خوند.

«می‌خواستم در این نامه، چکیده‌ای از زندگی فلاکت‌بارم بگم؛ چون حس می‌کنم شایسته‌ی شنیده شدنه. دلم می‌خواست حتی یه نفر، درباره‌ی یومی یاماگوچی، یا همون طاووس آبی بدونه. من دختری ژاپنی بودم و با تحصیلات دانشگاهی، در بیست‌وسه سالگی دخترم رو بدون این‌که ازدواج کنم به ‌دنیا آوردم. دوران سختی رو به‌عنوان یه مادر مجرد می‌گذروندم...

در بیست‌وهشت سالگی، اولین قتلم رو انجام دادم و به هیچ‌وجه، از تصمیمم پشیمون نیستم. قربانی، که مربی مهدکودک بود، به دخترک نازنینم تجاوز کرده بود و من هر طور شده بود، می‌خواستم اونو نابود کنم؛ و کردم. اسمم رو از اتفاق همون روز انتخاب کردم. سم رو توی لیوانی که طرح طاووس آبی داشت ریختم و جون اولین قربانی‌ام رو گرفتم.

دومین و سومین قتل هم، مرتبط با همون مهدکودک بود. طبق چیزی که دخترم رو مجبور کردم تعریف کنه، فهمیدم اونا مشغول به تولید پورن کودکان بوده‌ان! ذره‌ای به کسی که در این کار بود رحم نکردم؛ چون سزاوارش بودن. کشتم‌شون چون قانونی درست و حسابی در کار نبود‌. جهنمی هم در کار نیست؛ جهنم تخیلاتی واسه ترسوندن مردمه؛ واقعاً کی از تخیلات می‌ترسه؟!

شواهدی که می‌تونست ثابت کنه که قتل کار من بوده، پیدا نشده بود و من به‌مدت پنج سال کسی رو نکشتم. اما درست در سی‌وچهار سالگی که شوهرم تمام دارایی‌ام رو دزدید و فرار کرد، وسوسه‌ی مبلغی که از قتل به‌دست می‌اومد شدم و برای آدم‌های زیادی، آدم کشتم. سال به سال تعداد قربانی‌هام افزایش می‌یافت و به بیش از بیست‌وهشت تن رسید...

ای پلیسی که داری اینو می‌خونی، بدون، من دوبار نتونستم از دخترم محافظت کنم؛ یه بار توی پنج سالگیش، یه بار هم الان، توی شونزده سالگیش. شونزده سن کمی واسه مرگ نیست؟! دیگه چطوری توی روی پسرکم نگاه کنم و بگم نتونستم از خواهرت محافظت کنم؟ دیگه واقعاً می‌تونستم از پسرکم محافظت کنم؟ ازت خواهش می‌کنم، التماس می‌کنم ازش محافظت کن؛ چون من دیگه نمی‌تونستم...»

Believe Blue [Kookmin, Namjin] (Completed)Onde histórias criam vida. Descubra agora