- آقا؟ حالتون خوبه؟
جونگکوک باریکهای از پلکهاش رو باز کرد و با صورت یه زن و یه مرد روبهرو شد. جیمین دوستدانشیاش مرده بود؛ دیگه حتی دلش نمیخواست پلکهای خودش هم باز بشن و به روشنایی بخورن.
زمزمه کرد: «نه...»
مرد لیوان توی دستش رو بهطرف جونگکوک دراز کرد: «این آبقند رو بخور.»
جونگکوک دست ضعیف و لرزانش رو دراز کرد و لیوان رو گرفت. آبقند رو مزهمزه کرد؛ دلش میخواست اونو تف کنه.
خانم دکتر گفت: «واقعاً متأسفم برای سوءتفاهم.»
جونگکوک با گیجی پلک زد.
- دو نفر با فامیلی پارک عمل داشتن؛ همراه شما اسمش جیمین بود، درسته؟ عمل اون خوب بوده.
جونگکوک چیزهایی رو میشنید که باور نمیکرد. «ها؟»
- متأسفم بابت اشتباه. حال جیمین خوبه.
پسر چشمهاش رو درشت کرد و ناباورانه پلک زد. «چی؟»
- حال جیمین خوبه!
یهدفعهای لبخندی روی لبهاش نقش بست و چشمهاش با اشک پر شد؛ شنیدن اون حرفها، براش مثل یه معجزه بود.
- کِی میتونم ببینمش؟
خانم دکتر و مرد، به بلند شدنش کمک کردن.
- اوه، الان نمیتونین ببینیدش. بعد اینکه بردیمش آیسییو، از پشت شیشه میتونین ببینیدش. حالا بهتره برید و خونه. یهکمم خودتون استراحت کنید و صبح یا ظهر برگردید.
با اینکه نمیخواست جیمین رو اینجا تنها بذاره؛ اما خستگی تنش نمیذاشت. پس تصمیم گرفت بیمارستان رو ترک کنه.
توی راه خونهاش بود که یهدفعه یاد چیزی افتاده بود. مسیرش رو عوض کرده بود و به آپارتمان جیمین رفته بود.
گربهی جیمین به چشمش خورد؛ بلافاصله نزدیکش شد و سرش رو نوازش کرد. از کمرش گرفت و گربه رو بلند کرد. با اون یکی دستش ظرف غذای میمی رو برداشت و با غذای کنسروی پرش کرد.
گربه با اشتیاق شروع به خوردن غذاش کرد؛ جیمین قبلاً بهش گفته بود که گربهاش، غذای کنسروی رو به غذای خشک ترجیح میده. همونطور گفته بود که موقع غذا خوردن، نوازشش نکنه.
بعد از غذا دادن گربه، اونو به سبدی که توش میخوابید گذاشت و خودش، بهسمت اتاق جیمین رفت. لباسهاش رو عوض کرد و با موبایلش، آلارم گوشیاش رو تنظیم کرد و روی زمین گذاشت. روی تخت دراز کشید و اتفاقات اون روز رو توی ذهنش مرور کرد. جیمین بهش گفته بود به پدر و مادرش خبر نده؛ ولی این کار درستی بود؟ به هر حال که پدر و مادرش از اون سانحه بو میبردن یا حتی مجبور میشدن با پلیس حرف بزنن! اما اگه حالا بهشون زنگ میزد، خودش رو باید چهجوری معرفی میکرد؟ دوستپسرش یا دوست صمیمیاش؟ جیمین بهش گفته بود که مادر و پدرش از گرایشش خبر دارن و باهاش مشکلی ندارن؛ ولی چیزی دربارهی خودش به اونا نگفته بود.
ESTÁS LEYENDO
Believe Blue [Kookmin, Namjin] (Completed)
Fanficجونگکوک توی بیست سالگیاش، همکلاسیاش رو بهصورت اتفاقی میکشه؛ تاثیرات این پرخاشگریاش، به سوختن تنش توی دوران نوجوونیاش برمیگرده. بعد از گذروندن حبسش، توی ساحل سوکچو مشغول به کار میشه و به همکارش، جیمین، علاقهمند میشه. فراز و نشیبها، احساسات...