یک هفته از برگشتشون به آمریکا گذشته بود و تهیونگ هر روز بیشتر از قبل از جونگ کوک فاصله میگرفت . نمیخواست بهش وابسته باشه ، ولی بود . خودش خوب میدونست حسش فقط وابستگی نیست ولی وقتی تو هم عاشق یه نفر باشی ، هم وابستش ... همه چیز خیلی سخت میشه .
بعد از صحبتی که با چانیول و بکهیون داشت ، حالش بهتر شده بود . میتونست جونگ کوکو به عنوان دوستش داشته باشه . قرار نبود دیگه اونو نبینه .
از طرفی دیگه ، جونگ کوک اصلا باهاش حرف نمیزد و حتی بهش نمیگفت چرا دوری میکنه . انگار جونگ کوک مشکلی با این دوری نداشت .
دلش میخواست به دوران کودکی برگرده . زمانی که جونگ کوک فقط مال خودش بود . اون زمان هایی که معصومانه سر اینکه نباید با کس دیگه ای دوست باشن دعوا میکردن . حالا که به اون روز ها فکر میکرد ، دلش میخواست همه چیزشو بده تا دوباره بتونه به اون زمان برگرده .
دست خودش نبود . وقتی نوبت به جونگ کوک میرسید خودخواه میشد و حالا که عاشق شده بود ، این خوخواهی مالکانه بیشتر هم شده بود .
توی شرکت سرشو با کاراش گرم میکرد و توجهی به جونگ کوک نمیکرد . جونگ کوکم بیشتر مواقع توی اتاق جومیونگ بود . درواقع جومیونگ همیشه به اتاق اونها می اومد و ازشون میخواست تا یکیشون بهش کمک کنن .
تهیونگ هیچ علاقه ای نداشت که با جو تنها باشه . البته که میتونست با رفتن پیش جو ، جلوی با هم بودن جونگ کوک و جومیونگ و بگیره ، ولی یه چیزی توی وجودش میگفت کوک دیگه مال خودش نیست .
اون روز هم مثل همیشه تهیونگ خیلی ساکت وارد دفتر شد و جدی پشت میز نشست . بدون اینکه نگاهی به جونگ کوک که بهش زل زده بود بکنه شروع کرد به خوندن گزارش کار منشی .
جونگ کوک اخمی کرد و سمت پسر رفت .
+ چته تهیونگ؟
ته بدون اینکه سرشو بالا بگیره جواب داد .
_ چمه؟
پسر کوچکتر که کم کم داشت عصبی میشد صندلی تهیونگو عقب مشید تا توجهشو جلب کنه .
+ خودت بگو . چته؟ از وقتی برگشتیم شدی مث قبل . نه باهام حرف میزنی نه نگام میکنی . اصلا برات مهم نیست من کجام یا چیکار میکنم . تو این یه هفته برات غریبه شدم . چرا دوباره داری اذیتم میکنی؟ یه سال بس نبود؟ ته من دیگه نمیتونم این بی توجهیاتو تحمل کنم .
صدای جونگ کوک توی هر جمله بالاتر میرفت و جمله آخرو تقریبا با داد گفت .
پسر بزرگتر با اخم از روی صندلی بلند شد و سمت جونگ کوک رفت . کوک با هر قدم اون عقب تر میرفت و ... کلیشه برخورد به دیوار . پشتش به دیوار بود و فاصلش با تهیونگ به اندازه دو بند انگشت .
ته همچنان با اخم نگاش میکرد .
_ میخوای بدونی چرا؟ برات مهمه؟ فکر نمیکنم مهم باشه ... اگه بود تو این یه هفته ازم میپرسیدی . میگفتی کیم تهیونگ چه مرگته که حواست به من نیست . میگفتی کیم تهیونگ چته که شبا نمیخوابی . چته که غذا نمیخوری . تو میپرسیدی؟ نه ، فقط میگفتی ته غذا میخوری؟ میگفتم نه . برات سوال نمیشد چرا نمیخورم ، فقط میگفتی باشه . شبا نمیخوابیدم . یه روز پرسیدی نخوابیدی؟ من احمق ذوق میکردم که فهمیدی . با خودم میگفتم دقت میکنه . بعد میگفتی بخواب تا تمرکزت رو کارت بیشتر بشه . چرا؟ چون جومیونگ نمیتونه همه کارارو باهم بکنه . بحز جومیونگ به کس دیگه ایم فک میکردی؟
VOUS LISEZ
Will you marry me again?
Fanfictionجونگ کوک و تهیونگ یه سال و نیمه که بخاطر شرکت باهم ازدواج کردن و حالا خانواده هاشون میخوان مطمئن شن که اونا عاشق همن... ژانر : روزمره ، اسمات ، لیتل کمدی ، رمنس کاپل : کوکوی ، ویکوک ( ورس ) Best ranking : #1 gay #1 kimtaehyung #1 jeonjungkook #1 f...