٢۵ ژانویه ٢٠١۴
سلام!
گرچه فکر نکنم لازم باشه بهت سلام کنم؛ همین الانم اینجا روبروم نشستی و مشغول درس خوندنی. بهت نگفتم دارم آخرین نامه رو مینویسم چون میدونستم اگه بفهمی، تمام مدت زیر لب بهم غر میزنی که چرا وقتی خودت اینجایی، باید برات نامه بنویسم.
اما من میخوام همونجوری که شروعش کردم، تمومش کنم؛ با نامه هایی که برگشت خوردن، اما آخرش به دست گیرنده شون رسیدن.
درست یادم نیست اما فکر کنم تقریبا سه هفته ای گذشته، نه؟ حسابش از دستم رفته، چون وقتی با تو ام انگار زمان سریع تر میگذره.
آخرین هفته ی تعطیلات بود و من باید به زودی اینجا رو ترک میکردم و به سئول میرفتم. تصمیممو گرفته بودم، همه چیزو همینجا میذارم و میرم. نه سی دی نه نامه نه خاطره، هیچکدومو با خودم نمیبرم.
۴ تا نامه ی برگشت خورده، با سی دی های سفید رو برداشتم و سوار ماشین شدم.
حاضرم به خنده هات قسم بخورم که وقتی سرمو برگردوندم چشماتو دیدم که بهم خیره شده بودی و زمزمه میکردی ?Do you think we’ll be in Love
پلک که زدم دیگه اونجا نبودی، انگار که هیچوقت نبودی. نکنه همه اینا یه خواب کوتاه تابستونی بود؟ فکر کنم بود؛ انگار وقتش شده که از اون خواب بیدار شم.
سی دی رو تو ضبط نذاشته بودم اما صدای آهنگ تو گوشم میپیچید
But baby I want you, I wantسعی کردم همه چیزو نادیده بگیرم؛ چشماتو، عینک قلبی شکل روی داشبوردو، گرمای بازدمت روی گردنمو....
مگه چاره ی دیگه ای هم داشتم؟ مگه این انتخاب من بود؟ راهی برام نمونده بود، باید تمومش میکردم.
وقتی به قشنگ ترین نقطه ی دریا رسیدم، ماشینو خاموش کردم و برای آخرین بار همه چیزو توی ذهنم مرور کردم. وقتی میگم همه چیز یعنی واقعا همه چیز، حتی عطر شامپوی هتل که وقتی شیشه ماشینو پایین میدادی از بین موهای نم دار و بهم ریخته ت به مشامم میرسید.
نفس عمیقی کشیدم، چنگ زدم و نامه ها رو از روی صندلیای که قبلا تو روش نشسته بودی، برداشتم.
وقتی بالای صخره ها رسیدم یه نفر اونجا بود، تصویر واضحی نمیدیدم اما میدونستم خودتی. من حتی از پشتِ سرم میشناختمت. جلوتر که رفتم تو هم حضورمو حس کردی و به سمتم چرخیدی.
اومده بودم که همه چیزو فراموش کنم اما چرا وقتی نگاهم به چشمات افتاد قلبم دوباره اختیارشو از دست داد؟
نمیدونم چقدر گذشت، مهمم نبود. حاضر بودم تا آخرین لحظه ی دنیا اونجا وایسم و تو سیاهی چشمات ذوب بشم.
نمیدونم اول کدوممون قفل نگاه بینمونو شکست، نمیدونم اول تو گفتی «خیلی وقت گذشته» یا من گفتم «تا حد مرگ دلم برات تنگ شده بود»، نمیدونم نگاه من سرد بود یا تو ترسیده بودی، که اشک، چشمای سیاهتو براق تر از همیشه کرده بود.
یادمه به نامه های توی دستم نگاه کردی و من ناخوداگاه دستمو بردم پشتم و قایمشون کردم. نمیدونم واقعا اینجوری بود یا من اشتباه حس کردم، چون مطمئنم لبخندی که زدی لبخند همیشگیت نبود. چشمات غمگین شدن، نه اون غمی که تو نگاه اول، چشماتو پوشونده بود؛ غمی بود که انگار هیچ امیدی برات باقی نمونده.
اون نگاهو که تو چشمات دیدم ترسیدم، نکنه این آخرین فرصتی باشه که برای حرف زدن باهات دارم؟ سریع دستمو جلو آوردم و زیر لب گفتم «اینا رو برای تو نوشته بودم» حتما خیلی جا خوردی چون چشمات مثل روز اولی که اومدیم اینجا گرد شد و لباتو از هم فاصله دادی.
دستمو به سمتت دراز کردم و تو بعد از چند ثانیه مکث، نامه ها رو ازم گرفتی. روی یکی از صخره ها نشستی و دونه به دونه بازشون کردی و شروع به خوندن کردی. تمام مدت اونجا وایساده بودم و نگاهت میکردم. به موهات که حالا بلند تر از هروقتی که دیده بودمت شده بودن، به چشمای غمگینت وقتی نگاهتو روی خطوط نامه ها حرکت میدادی، به لبای لرزونت وقتی حرفامو میخوندی؛
حتی اونموقعم زانوهاتو به هم چسبونده بودی و پنجه های پاتو رو به هم گذاشته بودی....
وقتی اولین نامه رو خوندی، انعکاس غمو تو چشمات دیدم؛ پشتتو خم کردی و سرتو پایین انداختی و نامه بعدی رو برداشتی.
دومین نامه رو که میخوندی اما، داشتی لبخند میزدی؛ تو هم داشتی خاطراتمونو به یاد میآوردی، نه؟
با سومین نامه قطره های اشک از گوشه چشمات روی صورتت که زیر آفتاب میدرخشید، سرازیر شدن.
چشمات موقع گریه کردن به حدی زیبا بود که نفهمیدم چند دقیقه بی حرکت وایسادم و به رد اشک روی گونه های نرمت، به برق اشک روی چشمای خیست، به مژه های نم دارت که حالا بلندتر از همیشه به نظر میومدن، نگاه کردم.
وقتی شروع به باز کردن نامه آخر کردی، با صدای هق هقت به خودم اومدم. نمیدونی اون لحظه بابت نوشتن اون حرفایی که اونجوری به گریه انداخته بودنت، چقدر خودمو لعنت کردم.
به وسطای نامه که رسیدی شوکه شدی، سرتو برگردوندی و نگاهم کردی.
من اونی بودم که منتظر شنیدن توضیح بود، اما چرا زیر نگاهت حس میکردم این منم که باید همه چیزو بهت توضیح بدم؟
با صدایی که از گریه میلرزید صدام زدی «هیونگ»، تا به حال هیچوقت صداتو انقدر غمگین و بی امید نشنیده بودم.
آروم جلو اومدم و جلوی پاهات زانو زدم و اسمتو به زبون آوردم «جیسونگا»....
سعی میکردی از بین هق هقت حرف بزنی اما گریه ت انقدر شدید بود که داشتی به سختی نفس میکشیدی.
اون لحظه با همه وجود از خودم متنفر شدم که باعث شده بودم به اون حال بیفتی. دستامو دور بازوهات حلقه کردم و سرتو تو بغلم گرفتم تا بیشتر از این برای حرف زدن از میونِ نفسای بُریده ت تلاش نکنی.
نمیدونم چقدر تو اون حال موندیم، فقط یادمه سرمو که از روی شونه ت بالا آوردم، خورشید درحال پایین رفتن بود.
همونطور که موهاتو نوازش میکردم، حس کردم بالا و پایین رفتن قفسه سینه ت روی سینه م آروم تر شده.
سرتو که بلند کردی چشمات هنوز خیس بودن. دستامو روی گونه هات گذاشتم و انگشتای شستمو روی مژه های نم دارت کشیدم و اشکای یخ زده ی روی مژه هاتو پاک کردم.
اون لحظه ای که با صدای گرفته از گریه ت، بهم گفتی «متاسفم هیونگ»، نگاهت انقدر درد داشت که حس کردم قلبم داره از هم میپاشه. اما درد نگاه منم دست کمی از تو نداشت؛
بهت گفتم «چرا؟ فقط بهم بگو چرا اون کارو کردی؟»
صدام انقدر درهم شکسته بود که اشکات دوباره روی گونه هات سرازیر شدن.
با چشمایی که پر از اشک و پشیمونی بودن بهم نگاه کردی و گفتی «نمیدونستم اینجوری میشه، نمیخواستم که اینجوری بشه.... آدرس و شماره، هیچکدوم اشتباه نبودن.»
از تعجب خشکم زد «پس... چرا تلفن.... نامه ها....» با سردرگمی بهت نگاه کردم، آهی کشیدی و ادامه دادی «پارسال... سفرمون به اینجا، قرار بود آخرین خاطره من از خانواده سه نفره مون بشه؛ وقتی به سئول برگشتیم پدر و مادرم از هم جدا شدن. من همراه مادرم از اون خونه نقل مکان کردم، همون خونه ای که تو آدرس و شماره شو داشتی....»
آسمون و دریا دور سرم میچرخیدن، همه چیز داشت مثل تکه های پازل باهم جور درمیومد. اینکه چرا بیشتر وقتا تنها بودی، اینکه همیشه ناراحت به نظر میرسیدی، اینکه اون شب روی ماسه ها ازم پرسیدی چرا آدما بچه دار میشن وقتی قراره وسط راه ولش کنن، اینکه چرا هیچکس تلفنو جواب نمیداد یا نامه ها برگشت میخوردن.....
«متاسفم هیونگ. نمیدونم چی شد که شمارهتو گم کردم. هیچ راهی نداشتم که باهات تماس بگیرم. حتی
آدرس دقیقتو بلد نبودم.»
همه چیز قابل توجیه بود اما، اون روز اون پسر.....
«مطمئنی اگه راهی داشتی، میخواستی که باهام تماس بگیری؟»
با چشمای شوکه شده ت سرتو بالا آوردی و گفتی «هیونگ، من هیچوقت نخواستم کسیو کنار خودم داشته باشم، چون تنها کسی که این مدت تو فکر و ذهنم بود، تو بودی. حتما فکر میکنی فقط خودت بودی که تمام این مدت به خاطرات اون یه هفته فکر میکردی؟ اما نمیدونی من تک تک لحظه های این یه سالو با فکرِ تو زندگی کردم. نمیدونی اگه اون روزای وحشتناکو تحمل کردم، به خاطر حرفای تو بود. نمیدونی اگه دووم آوردم، فقط و فقط به خاطر این بود که منتظر بودم وضعیت خانواده م بهتر بشه و بتونم بیام اینجا و دوباره ببینمت. نمیدونی اگه ادامه دادم، به خاطر امیدی بود که به رسیدن به عشق تو داشتم.»
دهنمو باز کردم تا یه چیزی بگم، نمیدونستم چی فقط یه چیزی. اما صدایی از لب های نیمه بازم خارج نشد.
«هیونگ.... نمیدونم منظورت از اون پسر، کیه اما باور کن اینطور که تو فکر میکنی نیست.... این مدت فقط یه دوستو کنار خودم داشتم؛ فلیکس، دوستی که با حرفاش باعث شد به عشق تو امیدوار بمونم، کسی که تمام این مدت کنارم موند و تنهام نذاشت. و شاید همون پسری بود که تو دیدیش....
چطور میتونم به جز تو با کسی باشم، وقتی یه سال گذشته و من هنوز اینجام.... منتظر تو.»
نفهمیدم کی صورتم خیس اشک شد، فقط به خودم اومدم و دیدم داری اشکامو پاک میکنی و با التماس میگی «هیونگ معذرت میخوام تو رو خدا آروم باش.»
میخواستم حرف بزنم، میخواستم بهت بگم تو نباید معذرت بخوای، میخواستم بهت بگم همه اینا به خاطر حماقت منه، میخواستم بگم منم که باید ازت معذرت بخوام، منی که نتونستم تو روزایی که به خاطر خانواده ت تنها و اسیب دیده بودی کنارت باشم، منی که با خودخواهیِ تمام فقط به خودم فکر کردم، منی که مثل احمقا قضاوتت کردم؛ میبینی؟ حماقت من هنوزم مثل قبل سرجاشه.
حتما وقتی اینو بخونی با عصبانیت بهم میگی «هیونگ مگه نگفتم هیچوقت به خودت نگو احمق، احمق جون؟» و منم با خنده رو پیشونیت میزنم و میگم «خودتم گفتیش.» تو هم چشماتو میچرخونی و دست به سینه میگی «من فرق دارم.».
حتی الانم که پیشم نشستی، بازم دارم تصورت میکنم و دلم برات تنگ میشه.
الان روبروم نشستی و با بی حوصلگی آیس آمریکانوی مورد علاقهتو مزه مزه میکنی؛ کم کم حوصله ت داره سر میره، الان سرتو میذاری رو میزو و دستاتو از دو طرف اویزون میکنی بعد سرتو میچرخونی و میگی «هیونگ داری چی مینویسی؟» منم باید سریع نوشتنو تموم کنم، چون میدونم الانه که شک کنی و بیای سمتم تا سر از کارم دربیاری.
دیگه از اون روز چیز زیادی یادم نیست؛ نمیدونم چقدر روی شونه ت گریه کردم و کی آروم شدم. حتی نمیدونم ازت معذرت خواستم یا نه.
میدونم اگه بخوام این حرفا رو به خودت بگم دستتو روی لبام میذاری و میگی «همه ش گذشته، بیا فکرشو
نکنیم.» و وقتی بگم «اما....» بوسه ای رو لبام میذاری و همینطور که با چشمای بسته بوسه رو عمیق تر میکنی میگی «اما نداره، بیا فکرشو نکنیم.». برای همین میخوام همینجا توی نامه ای که نوشتنش توی سال ٢٠١۴ اونم وقتی کنارم نشستی، عجیب ترین کاریه که میشه انجام داد، ازت عذرخواهی کنم.
متاسفم جیسونگا؛ هیونگ درحقت اشتباهای زیادی کرد و تا آخر عمر خودشو به خاطرش نمیبخشه. میدونم همین الانشم بخشیدیم، اما بازم ازت میخوام منو ببخشی. قول میدم تمام سعیمو بکنم و اون عشقی باشم که همیشه آرزوشو داشتی، همون عشقی که تو رو از آینده ت مطمئن میکنه، همون عشقی که هرقدرم زندگیت غیرمنصفانه باشه، میتونه منصفانه ترش کنه، همون عشقی که با تمام وجود عاشقته.همین الان آهنگ محبوبت از بلندگوهای کافه پخش شد، تو هم لبخند زدی و سرتو بالا آوردی و داری بهم نگاه میکنی.
تو هم داری خاطراتمونو به یاد میاری؟Do you think we'll be in love forever?
فکر میکنی تا ابد عاشق بمونیم؟Do you think we'll be in Love?
فکر میکنی عاشق بمونیم، جیسونگا؟.
فرستنده: لی مینهو - سئول
گیرنده: هان جیسونگ - سئول...........................................................................
ممنونم که تا آخرین قسمت، این داستانو خوندین و امیدوارم لذت برده باشید 💛
YOU ARE READING
𝙳𝚘 𝚈𝚘𝚞 𝚃𝚑𝚒𝚗𝚔 𝚆𝚎'𝚕𝚕 𝙱𝚎 𝙸𝚗 𝙻𝚘𝚟𝚎?
Fanfiction. وقتی باهام حرف میزدی، حتی چشماتم میخندیدن.... یادته وقتی تو جاده ی «هون هوا رو» از کنار دریا میروندیم بهم زل میزدی و میخوندی: Do you think we'll be in Love forever? Do you think we'll be in Love? تو برام خوب نبودی، اما من هنوزم میخوامت.... . . ژ...