حرفی نیس فقط ووت و کامنت بذارین. ممنونم
پارت 3
تهیونگ بعد از خشک کردن موهاش و پوشیدن لباسهاش به نشیمن برگشت. اعضا با دیدنش دست از صحبت کشیدن، نامجون بلند شد، به طرف تهیونگ رفت، بغلش کرد و تو گوشش گفت: چطوری پسر؟ چرا اینقد لاغر شدی؟ یعنی اینقد سخت بود به هیونگت بگی؟
تهیونگ که به خاطر شنیدن این لحن گرم و پر از اطمینان نامجون قلبش گرم شده بود دوباره گریش گرفت و شروع به اشک ریختن کرد. جین که این صحنه رو دید با حالت خنده دار و اعتراض آمیزی رو بهشون گفت: هی نامجون چی به این بچه گفتی اینجوری شد؟ ما قرار بود کمکش کنیم نه اشکشو دراریم که
نامجون شوکه تهیونگ رو از خودش جدا و با بهت بهش نگاه کرد. تهیونگ اشکهاش رو پاک کرد، رو به جین و بقیه گفت: نه جین هیونگ این اشکا به خاطر ناراحتی نیس بلکه به خاطر این حجم از گرما و محبت شماها به منه. من متاسفم زودتر از این بهتون نگفتم و بهتون اعتماد نکردم. واقعا متاسفم و ممنونم
شوگا با لحن بامزه ای گفت: خیله خب دیگه بسه برو آب دماغتو بگیر حالم بد شد. در ضمن تو خونت چیزی نیس برا خوردن؟ از وقتی اومدیم هیچی نخوردیم
و همه خندیدن. جیمین گفت: یونگی هیونگ این بشر دو هفتس هیچی نخورده، یخچالش خالیه، موندم چطوری زنده مونده
هوسوک با نگرانی گفت: تهیونگ مطمئنی حالت خوبه؟ واقعا چیزی نخوردی این مدت؟
تهیونگ لبخند تلخی زد و گفت: هنوز اونقد خنگ نشدم خودمو به کشتن بدم اونم بعد از این همه مدت نصیحت کردن دنیا و طرفدارامون که خودتون رو دوس داشته باشین و از اینجور حرفا. راستش نمیشه گفت هیچی نخوردم فقط وقتی خیلی گشنم می شد که دیگه نمیتونستم تحمل کنم یه پیتزا یا رامیونی چیزی سفارش میدادم. جیمین دیگه زیادی بزرگش می کنه تو یخچال هم آب هست و هم آبمیوه. الان براتون میارم
و بعد رو به جیمین یه چشم غره بامزه رفت که باز خنده همه بلند شد. تهیونگ با آبمیوه ها برگشت، نشست روی مبل تکی و یکی از لیوانها رو برداشت. هرکدوم یه چیزی برداشتن و شروع به نوشیدن کردن. نامجون گفت: جیمین برامون تعریف کرده ماجرا رو، خب برنامت چیه؟ با همین نقشه جیمین موافقی؟
تهیونگ آهی از سر غم کشید و گفت: سخته ولی خب چاره ی دیگه ای هم نیس
یونگی هم گفت: آره بهترین راه همینه چون جونگ کوک درونگراس کسی نمیدونه اون به چی فکر میکنه یا احساسش چیه، پس بهترین راه همینه که با رفتارات و کارامون اونو به حرف بیاریم یا حداقل یه چیزی ببینیم تا مطمئن بشیم اونوقت تو هم میتونی با خیال راحت بهش اعتراف کنی و ما رو هم راحت کنین دیگه. مردیم بس حرص خوردیم از دستتون
YOU ARE READING
SAD LOVE
Fanfictionدلم یه اتفاق... نه؛ یه معجزه میخواد! که مثلا سرم روی شونهی تو باشه و به اندازهی تمام این 9 سال ببارم. تمامِ 9 سال لعنت شدهای که سهم من از داشتنت فقط خیره شدن بهت بود؛ خیره شدن به تویی که هم دورترینم بودی و هم نزدیک ترینم و هرروز جهنمیشو انتظار کشید...