خب من دوباره برگشتم با فیک سد لاو. عزیزان دو نکته بگم که یک: فیک رو دارم ادیت میزنم و تغییرات دارم میدم و خب من این فیک رو تو سال 2020 شروع کردم به نوشتن اما متوقفش کردم و الان دوباره دارم مینویسمش. میدونم الان بنگتن تقریبا 11 12 ساله که با هم هستن اما خب تو سال 2020 میشد تقریبا 8 9 سال پس بدونین دلیلش اینه که تو داستان نوشتم 8 9 سال
دو: این فیک نمیشه گفت کاملا ریل لایف بی تی اسه اما بخشی از اتفاقاتی که توی فیک آوردم از اتفاقات واقعی هست که برای پسرا اتفاق افتاده یا مثلا کنسرتا و برنامه ها و بخش دیگه هم من خودم نوشتم و تخیلات نویسنده میباشد.
آسمان بارانی بود و قطرات زلالش با غم فراوان بر تن پنجره بزرگ آپارتمان برخورد میکرد. روی زمین دراز کشیده و با چشمهایی که هنوز از اشکهای ریخته خیس بود به همه چیز فکر میکرد. موبایلش زنگ میخورد اما نمیخواست جواب بده. مدتی گذشت و همچنان زنگ میخورد پس فقط گوشی رو برداشت و به اسم مخاطب حک شده نگاه کرد. جیمین بود که با نگرانی پشت خط منتظر پاسخی از رفیق شفیقش بود.
بالاخره جواب داد و صدای نگران جیمین تو گوشش پیچید: تهیونگ؟ تهیونگ پشت خطی؟ چرا انقد دیر جواب دادی؟ تقریبا داشتم قطش میکردم. هی، چرا حرف نمیزنی؟ صدامو میشنوی؟
و تنها چیزی که نصیبش شد سکوت و نفسهای آروم تهیونگ بود. جیمین دوباره با کلافگی و نگرانی ادامه داد: هی، تهیونگ جوابمو بده. داری نگرانم می کنی.
تهیونگ که دیگه کلافه شده بود به حرف اومد: چی میخوای جیمین؟ حوصله ندارم.
جیمین که کمی خیالش راحت شده بود گفت: هی تو حالت خوبه؟ چرا چند روزه خبری ازت نیس؟ حتی پیش خانوادت هم نرفتی؟ میدونی که هفته دیگه قسمت جدید ران بی تی اس رو باید ضبط کنیم؟ اصلا معلوم هست کجایی؟ هممون نگرانتیم. خانوادت، پسرا و حتی بنگ پی دینیم. مگه ما با هم دوست نیستیم؟ پس بگو چی شده؟
بعد از حدود دو هفته تحمل فشار و سکوت و با شنیدن حرفهای جیمین اشکها راهشون رو باز کردن و از چشمهای تهیونگ سرازیر شدن اما اون بازم سکوت کرد و فقط گذاشت اشکاش ببارن.
جیمین که متوجه گریه تهیونگ شده بود با نگرانی و ناراحتی پرسید: تهیونگ، چی شده؟ خواهش می کنم بهم بگو. بهم بگو چته لعنتی؟
تهیونگ هرطوری بود جلوی اشکهاش رو گرفت و شروع به صحبت کرد: حالم خوب نیس جیمین. اصلا خوب نیستم. نمیدونم باید چیکار کنم؟
جیمین که از شنیدن لحن داغون رفیق 8 9 سالش قلبش به درد اومده بود گفت: تهیونگ کجایی؟ بگو تا بیام پیشت با هم حرف بزنیم.
تهیونگ درحالی که اشکهاش رو پاک میکرد با همون لحن غمگین گفت: یادته بهت گفتم میخوام یه خونه بخرم؟ خب بدون اینکه به کسی غیر از تو بگم رفتم و خریدمش. آدرس رو برات میفرستم. الان تو خونه خودمم.
VOCÊ ESTÁ LENDO
SAD LOVE
Fanficدلم یه اتفاق... نه؛ یه معجزه میخواد! که مثلا سرم روی شونهی تو باشه و به اندازهی تمام این 9 سال ببارم. تمامِ 9 سال لعنت شدهای که سهم من از داشتنت فقط خیره شدن بهت بود؛ خیره شدن به تویی که هم دورترینم بودی و هم نزدیک ترینم و هرروز جهنمیشو انتظار کشید...