اگه من خدا بودم
آسمون رو صورتی می کردم و آدما رو آبی
دریا رو فیروزه ای می کردم و کوه ها رو کرمی
ولی چشمای اون رو مشکی مات می کردم
آخه اون تیله های سبز بیش از حد برای این دنیا زیبانچشم های رنگی و پاکش برای این دنیای آلوده زیادین ، اگه می تونستم ببرمش توی دنیای خودم اونا رو مشکی می کردم ، آخه بین اون همه رنگ مشکی جوری خودنمایی می کنه که همه به سمتش جذب میشن و قدرشو می دونن ، اما توی این دنیا اون چشم های چمنیش با اشک خودشون رو از تمام کثیفی ها پاک می کنن .
شاید اگه رنگ چشم هاش آبی بود دنیا بیشتر بهش آسون می گرفت ، چون آبی آسمونی احترام همه رو به خودش جلب می کنه اما هارمونی رنگ سبز و صورتی پشت پلک هاش حس گلی در وسط جنگل رو به دیگران القا می کنه که می خوان بچیننش و به راحتی سند مرگش رو امضا کنن .
ولی پسر کوچولویی که خودشو روی صندلی روبروم جا داده چشم هاش جنگلی داره که می خوام توشون زندگی کنم ، روی یکی از درخت هاش خونه بسازم و تا ابد همونجا خودمو حبس کنم .
اما می دونین بدیش چیه ؟ اینکه همیشه اونجا بارون میاد ، حتی الان ! حتی الان هم جنگل خوشگلم با بارون پر شده و اجازه نمیده به راحتی ازش لذت ببرم .
کاشکی می تونستم بارون رو سرزنش کنم و بهش بگم که دیگه نیاد اما انگار جنگل بهش نیاز داشت ...
چون گل ها و درخت هاش داشتن خشک می شد و نیاز به چیزی داشتن که حالشون رو خوب کنه و اونم بارون بود .اما تحمل بارون برای من سخت بود ، چون خیلی بی رحمانه پایین میریخت و کلی درد داشت .
' متاسفم ' سوبین اشک هاش رو پاک کرد و سعی کرد با لبخندی مصنوعی همه چیز رو عادی نشون بده ...
خب اون صاحب جنگل بود ، گاهی اوقات نمی تونستم تصمیم بگیرم که کدوم یکی رو بیشتر دوست دارم ... ولی همیشه به این نتیجه می رسیدم که صاحب جنگل بهترین گزینه است ، چون اگه اون رو داشته باشم می تونم جنگل رو هم مال خودم بکنم ...
اما صاحب چنگل از خود جنگل آسیب دیده تره ، اون توی دسته آدمایی که داره رنگ آبیه وجودش تموم میشه اما هنوز هم به این امید داره زندگی می کنه که یکی بیاد و رنگ آبی وجودش رو پر کنه.
گاهی وقتا فکر می کنم که کاش می تونستم رنگ وجودش رو تمدید کنم اما آیا توان درست کردن رنگ آبی رو داشتم ؟
خب من یه نقاشم و این خیلی برام راحته ، ولی اون فرق داره ، جز رنگ آبی رنگ صورتیش رو هم گم کرده ، رنگ صورتی آسمونی که باید بهش نگاه کنه و ازش لذت ببره دیگه نیست ... یعنی رنگ صورتیش کجا رفته ؟ شاید ابرای خاکستری جلوی دیدش رو گرفته باشن ! آخه همون هان که جنگل رو پره بارون کردن .
از پشت ، بوم نقاشی بلند شدم و جلوی پا هاش زانو زدم .
می خوام بهش نزدیک تر بشم و کمی از رنگ آبیم رو بهش بدم ، شاید اینجوری رنگ بقیه رو تمدید می کنن ، درست نمی دونم اما تمام کار هام غریزه ای بود !می خواستم اون ابر های بد رو کنار بزنم و دوباره آسمون صورتی رو بهش نشون بدم ...
آخه می دونین ، رنگ خاکستری وجودش که کم کم داشت جای رنگ آبی رو پر می کرد بدجور من رو توی سلول های قلبش گیر انداخته بود ، مثل مه باعث شده بود راهم رو گم کنم و نتونم دیگه ازش فرار کنم ... اگه بخوام عادی حرف بزنم فک کنم عاشقش شدم
دست هام رو از هم باز کردم و توی آغوشم کشیدمش ، قبلا بهم گفته بود که از بغل کردن خوشش نمیاد اما احساس می کنم حالا بهش نیاز داشت .
نیاز داشت تا رنگ آبی جای رنگ خاکستریه درونش رو پر کنه و اون رنگ تیره بین قلب جفتمون تقسیم بشه ، شاید حالا که نصف وجودم که توی وجودش گم شده بود می تونست به راحتی زندگی کنه .حتی اینبار بارون توی جنگل چشم هاش هم متفاوت بود ، مثل این می موند که ابرای خاکستری داشتن خودشون رو از زنجیر غم و غصه رها می کردن ...
' چیزی نیست ' دستم رو توی موهای پر کلاغیش کشیدم و اجازه دادم خودش رو خالی کنه .
بعد از اینکه مامانش مرد از همه فاصله گرفت و رنگ خاکستری زیباش رو ازشون دریغ کرد ، تا چند وقت پیش که بهم زنگ زد و گفت که بخاطر وصیت مامانش می خواد که ازش پرتره بکشم بخاطر همین اینجا بود و داشت با قلبم بازی می کرد
می خواستم با ترکیب رنگ هاش دنیام رو بسازم ، اما ممکن بود بهم اجازه بده ؟
' می خوام باهات پالت رنگم رو بسازم '
' چی ؟ '
ازم دور شد و چشم های پف کردش باعث شد لبخند بزنم ، آخه یه رنگ جدید داشت به رنگ های پالتی که می خواستم بسازم اضافه می شد ، سبز عشق اگه می خواستم صادق باشم ، جنگل چشم هاش من رو توی یکی از تله های خرسش گیر انداخته بودن و بهم اجازه ی فرار نمی دادن ، بخاطر همین چشم هاش برام یاد آور زیبا ترین حس دنیان
' می خوام با رنگ چشم هات جنگلی بکشم که آسمونش صورتیه گونه هات رو داره ، کوه هاش به رنگ پوستته و آدم هاش رنگ آبی وجود همدیگه رو تامین می کنن و و ابرایی که از رنگ خاکستریه درونت نشات گرفتن غم و غصه هات رو از بین می برن و هیچ ظلمی توش نیست ، چون چشم هات رنگشون رو برای زیبایی جنگل دادن و حالا مشکی ان و می تونن مال من باشن '
خب من شاید آدم پیچیده ای باشم ، لیم سجونی که سوبین با کیوت عجیب ازش یاد می کنه.
' نمی فهمم '
بینیش رو بالا کشی و اشک هاش رو پاک کرد ، شاید اینجوری فکر می کرد می تونه متوجه حرف هام بشه .
' عاشقت شدم سوبینا '
سوبین فقط توی بهت داشت بهم نگاه می کرد ، این می ترسوندتم اما می خواستم تا آخرش برم .
' لازم نیست الان قبولم کنی ، چون می دونم همین الان هم رنگ آبیم وارد وجودت شده '
هاییی :>
گودین ؟
چخبرااا ؟
عام درسته که چشمای سوبین سبز نیست ولی بیاین با این تصور پیش بریم 🚶
خب میشه کامنت و ووت رو هم یادتون نره ؟ :<
لاب یو آللل :]♡