پسرک پشت در قهوه ای رنگ نشسته بود و گربه ی چاقالو رو توی بغلش جوری فشار می داد که لویی دلش می خواس فقط از بین بازوهای لاغرش نجات پیدا کنه...
سرش رو توی موی های پشت گردن گربه ی نباتی رنگ کرده بود و نفسشو حبس کرده بود...
صدای مبهم تن رو می شنید که گاهی می خندید و گاهی هم صحبت می کرد...کاش می تونست خودش بره بیرون... کاش جرئتشو داشت...کاش می تونست دوباره با لوکاس روبه رو بشه!
وقتی زنگ در خونش به صدا در اومد بدون اینکه از جاش بلند بشه دست دراز کرد و دستگیره رو چرخوند و درو باز کرد و همین فرصتی شد تا گربه ی بینوا از بین دستاش فرار کنه...
تن کنارش ایستاد و دستاشو به کمرش زد: خیل خب رفتم بهشون گفتم...حالا میگی چه مرگت شده یا نه؟
سیچنگ نگاهی به دوستش دوخت و با صدای آرومی پرسید: می یان؟
تن سر تکون داد و سمت پذیرایی رفت و نگاهی به اوضاع خونه انداخت.
- ببین درسته که خونت بهم ریخته نیست...ولی آدم نگاش می کنه عزا می گیره... حالا که مهمون دعوت کردی بیا یکم بهش برسیم!
پسرک چینی همچنان کنار در نشسته بود و وجودش در کشش بین حس گریه و شادی بود...
در وجودش احساس ضعف می کرد و این حس تغییر ناگهانی که قرار بود آدم های غریبه ای وارد خونش بشن، نفس گیر بود!
آروم وزنش رو به جلو هل داد و روی چهار دست و پاش نشست... لویی با تعجب جلوش نشسته بود و نگاهش می کرد...
پسرک چینی کمی سرشو جلوتر برد و به چشم های شفاف گربه خیره شد!
زانو هاش و مچش می لرزید و حس هیجان توی وجودش به رعشه های غیرقابل کنترلی تبدیل شده بود...
خودشو رها کرد و روی زمین افتاد...لویی جثه ی تپلش رو تکون داد و از کنار پسری که خودشو کف پارکت های خونش پهش کرده بود گذشت...
ذهنش رو کنکاش می کرد به دنبال خاطره ای که حس مشابهی رو بهش بده...که یادش بیاره آخرین باری که این جوشش پر قدرت آدرنالین رو توی رگ هاش حس کرده بود کی بود! کی برای گذشتن زمان و رسیدن به لحظه ی موعود اینقدر بی تاب بود... اصلا چند وقت بود که لحظه ای نداشت که بخواد بهش برسه! تمام چیزی که زندگیش داشت برگشت به عقب بود... برگشتن و برگشتن تا دوباره پس گرفتن زندگیش... اما حالا توی این لحظه! جلو رفتن و پیش رفتن آرزوش بود...آرزویی که زانو هاشو سست می کرد و جسمش رو معلق!
YOU ARE READING
Romance
Fanfiction✿ romance ✿ - این 'عشق' نیست، این 'رمانس' است! و 'رمانس' تنها خواستار یک چیز است؛ 'شور و التهاب' ! فیکشن "رمانس" برای تولد 23 سالگی دونگ سیچنگ، خورشید همیشگی زندگیم نوشته شده.✨ این داستان روایت گر تجربه های رمنس در زندگی از دیدگاه ها و موقعیت های م...