قاب عکس شکسته بود و خورده شیشه ها روی زمین پخش شده بود، گلدون سرامیکی سبز رنگ دو تیکه شده بود و خاک خشک و ریشه ی پوسیده ی گیاه بینشون ریخته بود...
بدن بی جونش بین آشوبی که کف خونه ش اتفاق افتاده بود، پهن شده بود... دید محدودش از پشت کاناپه قدم هایی رو می دید که بهش نزدیک میشد...
- سیچنگ!! این چه وضعیه؟
پسرک روشو از برادرش گرفت و آروم نالید: کون گه! برای چی اینجایی؟
پسر بزرگ تر از نگرانی رگ پیشونیش تیر می کشید و عصبی به نظر می رسید: مثل هر بار... اومدم نجاتت بدم!
اشک های سیچنگ از چشم های به خون نشسته ش روی پارکت های پوشیده از خاک می ریخت...
- متاسفم کون گه! متاسفم که هر بار باید منو توی همچین وضعیتی ببینی!
دست هاشو تکیه گاه بدنش کرد و بدن کرختش رو از روی زمین بلند کرد و مقابل پسری که مقابلش بود نشست...
- مجبور نبودی بیای!
کون زیر بغلش رو گرفت و بلندش کرد: تو به من نمی گی چیکار کنم، چیکار نکنم! فقط نباید بزارم بمیری، این تنها وظیفه منه!
سیچنگ همونطور که سمت اتاقش می رفتن، از بین اشک هاش لبخند تلخی زد...
- خیلی وقته ندیدمت...ولی... می دونم دیدن من برات سخته! اما من از دیدنت خوشحال میشم.
کون با بغضی که راه نفسش رو بسته بود کمکش کرد روی تخت بشینه، اگه می تونست می خواست باهش حرف نزنه، می ترسید حرف بزنه و حرفای صدباره ای رو به زبون بیاره که سیچنگ هیچ وقت بهشون گوش نداده بود...
- با خودت چیکار کردی؟
پسر کوچیک تر صورتشو بین دستاش گرفت و نالید: من نبودم... همش تقصیر اون بود... همون پسری که نمی دونم از کجا پیداش شد... همونی که نمی دونم چجوری توی وجودم رسوخ کرده... من نبودم...من حتی نخواستم... همش کار اونه!
کون لب هاش لرزید و شونه های برادر کوچیکش رو نوازش کرد... به آرومی می لرزید و گریه می کرد....
- هنوزم منو ول نمی کنه... هنوزم اینجاست! هر دوشون اینجان توی سرم! چرا یکیشون ولم نمی کنه... چرا راحتم نمی زارن...روح من زیادی پیره برای مقابله باهشون...
دو برادر توی آغوش هم گهواره وار تکون می خوردن، کون سعی کرد حرفی بزنه ولی درد پسرک توی بغلش بزرگ تر از هر حرفی بود.
ماه ها سعی کرده بود درکش کنه، با اون و غمش کنار بود ولی آخرش طاقت دیدن بیشتر سوختن برادرش رو نداشت! ترکش کرده بود تا دنیاشو خالی تر کنه، امید داشت که برمی گرده ولی توی دنیایی که خالی از زنده ها بود، مرده ها بزرگ تر میشدن. وقتی دور بشی هر چه قدرم دست دراز کنی نمی تونی حس قدیمی تو برگردونی؛ وقتی ترکش کرده بود می دونست راه برگشت فقط یکطرفه از طرف سیچنگه!
YOU ARE READING
Romance
Fanfiction✿ romance ✿ - این 'عشق' نیست، این 'رمانس' است! و 'رمانس' تنها خواستار یک چیز است؛ 'شور و التهاب' ! فیکشن "رمانس" برای تولد 23 سالگی دونگ سیچنگ، خورشید همیشگی زندگیم نوشته شده.✨ این داستان روایت گر تجربه های رمنس در زندگی از دیدگاه ها و موقعیت های م...