امروز اصلا روز خوبی براش نبود، تمام طول روز صدای تلق و تلوق جابه جایی وسایل رو می شنید و هر بار دلش بیشتر می گرفت. روز تعطیلی که همیشه با آرامش توی خونه می گذروند اینبار براش پر از استرس بود. جلوی تلویزیون توی کاناپه فرو رفته بود و در حالی که ماگشو محکم بین دستاش گرفته بود، گوشش پی صداهای ناهنجاری بود که می شنید و باز بدتر لبشو می جوید! انگار همه چی در تکرار دایره واری دور سرش می چرخید!
" بعد از اتفاقی که افتاد! سخت بود که خودمو جمع و جور کنم."
دختر زیبایی بود و موهای نرمش رو پشت گوشش می داد ولی بعد با حرکت سرش دوباره جلو می یومدن و سیچنگ فکر می کرد این کار رو از قصد انجام می ده تا صورت غمگینشو از دیدش پنهون کنه!
" برمیگردم پیش مادرم...تو هم بیشتر ازاین خودت رو درگیر نکن! زندگی هنوز ادامه داره! "
سیچنگ چیزی نمی گفت فقط به اساسیه نگاه می کرد که روی دست کارگر ها از خونه بیرون برده میشد!
اساسیه ای که با خیلی هاشون، خیلی خاطره داشت ولی حالا جوری توی هر جابه جایی صدای بیهودگی می دادن که دل سیچنگ رو به شور می نداخت! تخت خواب بزرگ رو تیکه تیکه کرده بودن و بیرون می یاوردنش...وقتی جلو خونه بار ماشینش کردن، جیر جیر دلخراشی کرد که انگار سالهاست بالاستفاده گوشه ی خونه افتاده...ولی فقط 6 ماه گذشته بود! فقط 6 سال! فقط 60 سال!
دختر با بی طاقتگی به پسر جوون نگاه می کرد و سیچنگ نگاهشو از اون چشم های خیلی آشنا می گرفت...چشم ها همون چشم ها بود، کشیده با مژه های تیره و پر پشت...ولی نگاه، دیگه اون نگاه نبود!
و سیچنگ می ترسید که دلش خطا بره و دهنش ناخداگاه اسمش رو به زبون بیاره!ولی بعد به خودش می یومد. چشم هاشون فقط شبیه هم بودن...مثل رنگ پوستشون...مثل لبخندشون...حتی حالا به این پیمان خونی هم حسودیش می شد...کاش اون شبیهش بود...که هر بار که توی آینه نگاه می کرد...به خودش لبخند می زد...دو تا چال روی صورتش میوفتاد...کناره های چشم هاش چین می یوفتاد و بعد سیچنگ اشک می ریخت!
دختر دوباره نگاهش کرد و لبخند زد...ولی چالی در کار نبود...فقط شبیه بودن...چشم هاشون شبیه بود، ولی اون چشم هاش برای سیچنگ بود! لبخنداش برای سیچنگ بود...همه چیزش برای سیچنگ بود...اما همشون " بود" چون دیگه هیچ چیز نبود که برای اون باشه...هیچی باقی نمونده بود!
YOU ARE READING
Romance
Fanfiction✿ romance ✿ - این 'عشق' نیست، این 'رمانس' است! و 'رمانس' تنها خواستار یک چیز است؛ 'شور و التهاب' ! فیکشن "رمانس" برای تولد 23 سالگی دونگ سیچنگ، خورشید همیشگی زندگیم نوشته شده.✨ این داستان روایت گر تجربه های رمنس در زندگی از دیدگاه ها و موقعیت های م...