هلیوس شراب را سر می کشد!

94 27 14
                                    




یک، دو، سه، چهار، پنج...

و دوباره...

یک، دو، سه، چهار، پنج...

هر بار که پای هر کدوم از گل ها آب می ریخت گلبرگ های سرخ رنگشون رو می شمرد...

جلوی باغچه نشسته بود و بدنشو با شمارش هر برگ گل تکون می داد...

گوشه ی دیگه ی حیاط انبوه سبز رنگی تلنبار شده بود...

ترسیده بود و عصبی...بدنشو تکون می داد و برای داغ وسط گل ها عذاداری می کرد...

واحد سمت راست...واحد سمت راست...

باغچه هم سمت راست حیاط بود...با احتیاط روی پنجه هاش چند قدم عقب رفت تا از خطی که توی ذهنش وسط حیاط کشیده بود رد بشه...

حالا سمت چپ حیاط بود...همون جایی که گلدون سبز رنگ،کتاب های سبز رنگ،پیراهن سبز رنگش، کیف پول فسفری رنگ و کلی چیزای دیگه روی هم ریخته بودن...

بدون اینکه روشو برگردونه بهشون فکر میکرد...

-        باید غذاهای توی یخچالت رو بسته بندی کنی...اینجوری زود خراب میشن!

قیافه شو جمع کرده بود و به نشونه ی اینکه حوصله نداره دست تکون داده بود...قدش بلند بود و می تونست تا طبقه ی بالا ی یخچال رو ببینه...

-        اینجا کلم بروکلی هات پلاسیده شدن!

داشت مخارج خودشو توی دفترش می نوشت و حرف هاش حواسشو پرت میکرد...

-        بندازشون دور فقط!

با خودش زمزمه می کرد...بندازشون دور فقط....بندازشون دور فقط...

نفس گرفت تا بلند شه و تمام آبِ آبپاش سرخ رنگش رو روی همه ی اون سبز ها خالی کنه!

" چه باغچه ی قشنگی دارید! نگهداری این گل ها سخته مگه نه؟ "

نفسی که گرفته بود توی سینه ش حبس شد...جرئت نداشت سرشو برگردونه...سایه ش توی نور نارنجی رنگ خورشید درحال غروب کف حیاط کش اومده بود...

و سیچنگ می دونست قدبلنده و قدش به آخرین طبقه ی یخچال میرسه.

-        اینا رو می خواید بریزید دور؟

آب از سر آبپاشش چکه چکه می کرد و باغچه پرآب شده بود...

-        اما اینا خیلی نو بنظر می یان! اصلا نمی خوره آشغال باشن!

RomanceWhere stories live. Discover now