Namjoon
ا
مروز روزی که منو جین میخوایم بچه دار شیم جین از اینکه داره کودکی رو به فرزند خواندگی قبول میکنه بسیار هیجان زدس
البته برای من هم یه احساس دوست داشتنیه چون واقعا من دوست داشتم بچه دار شیم ولی نیاز به زمان مناسب داشتم
مسافت نسبتا طولانی رو طی کردیم تا به پرورشگاه رسیدیم اخه پرورشگاه مرگز سئول بود و منو جین بخواطر علاقه ای که به گل و گیاه داشتیم تقریبا در اطراف شهر زندگی میکنیم
به محض اینکه ماشینو پارک کردم جین درو باز کرد و دستمو کشید+بیا دیگه مونی دیر میشه
همینطور که مواظب بودم زمین نخورم سعی کردم سریع تر بدوم
_ اومدم اروم تر
+وای نامجون نمیدونی چقد ذوق دارم ویییییی
_خوش حالم که خوشحالی فقط کمی هیجانتو کنترل کن باشه؟
+باشه
جین همینطور که سعی در کنترل هیجانش داشت دست منو گرفت و با هم به سمت در ورودی پروشگاه رفتیم
ورودی پرورشگاه خانم نسبتا مسنی ایستاده بود و والدین رو راهنمایی میکرد با جین به طرفش رفتیم_سلام
+سلام
∆ سلام به مرکز شیرخوارگاه سئول خوش امدید چه کاری از دست من بر میاد
_منو همسرم اومدیم تا بچه هارو ببینیم
∆ پس دنبال من بیاید
مارو به طبقه دوم برد و روبه روی اتاقی وایساد
∆ چون به من نگفتین در چه سنینی میخواین فرزند داشته باشد من از کمترین سنمون شروع میکنم در این اتاق کودکان ۱ ماه تا ۱ ساله رو نگهداری میکنیم من به شما زمانی مناسب میدم تا انها رو نگاه کنید
داخل اتاق شدیم تقریبا ۱۰ تا ۱۵ بچه اونجا بودن و این واقعا خیلی ناراحت کنندس که اونها سرپرستی ندارن
اولین بچه ایی که به چشمم خورد به سمتش رفتم+اخی چقد ناز خوابیده جین بیا اینجا
جین تا اومد گفت
_جانم اومدم اخی چقد نازی تو
و بچه رو بغلش گرفت
_مونی خیلی به دلم نشسته میشه بچمون شع
جین با لوسی تمام گفت خنده ای به لحنش کردمو دماغشو کشیدم
+بزا اول پروندشو بخونم باشه
_اوکی
YOU ARE READING
خانواده نامجین
Fanfictionسلام ریدرای خوشگلم این یک بوک ترجمه شدس امیدوارم خوشتون بیاد و حمایتم کنین🥺🥺🥺