به نام خدا پیش به سوی فلج شدن انگشتان
😅
.
.
.Jin
من و نامی سه ساله که ازدواج کردیم نامجون تهیه کننده موسیقیه و من داخل رستورانی که خودم زدم به عنوان اشپز کار میکنم امروز قرار بود جشن سومین سالگرد ازدواجمون باشه البته خوشحالم که با نامجون ازدواج کردم دقیقا از زمانی که پا به دل من گذاشت زندگی من بخواطرش عوض شد یکی از آرزو هایی که از اول ازدواجمون داشتم داشتن یه خانواده کامل یعنی من خیییلی بچه هارو دوست دارم ولی هنوز مطمئن نیستم که نامجون آمادگی پدر شدن رو داره یا نه برای همین سه سال منتظر موندم
_سلام عزیزم
نامجون در حالی که داشتم در افکار شیرین بچه دار شدن غلطی میخوردم صدام زد
+اوه سلام کی اومدی مونی
_ همین الان حواست به آشپزی بود متوجه نشدی
+کار چطور بود؟
واقعا ناراحت بودم که بخواطر شغل مونی نتونستیم جشن سالگرد مون رو بگیریم
_استرس زا ولی بعد از دیدن تو همش پر
هممم چه بویی راه انداختی دستپخت ت عالیه+پ چی فک کردی همینجوری که ورلد واید آشپز نشدم
_همه چی اوکی؟
در حالی که سفره رو میچیدم پرسید زیر چشمی بهش نگاه کردم و جواب دادم
+اوهوم (اره جون عمت الان هم بچه میخوای هم کادو هم ناز کشیدن نامجون و🙂)
-ببخشید هانی خودت که میتونی که مجبور بودم خیلی متاسفم که نتونستیم سالگردمون رو با هم باشیم ولی من برات سوپرایز دارم
در لحظه یهویی بلند شد که باعث شد صندلی از پشت بیوفته(کارشه😑)
+مواظب باش مونی وسایلام داغون شد ☹️
_چشم هانی یلحظه ببند اون چشمارو
حالا باز کننامجون روبه روی من بود در حالی که یه دستش یه دسته گل که بهش یه نامه وصل بود و اون یکی دستش هم یه جعبه بود
جعبه رو باز کردم داخلش یک گردنبند بود که روش نوشته بود نامجین
نامجون گردنبند رو از دستم گرفت و گفت تا اون نامه رو بخونی برات بستمش و همراش یدونه از اون لبخند های چال دارش و زد(بقران نویسنده اصلی محتوای نامه رو ننوشته بود🥺 ولی شما تصور کنین همون چس ناله های همیشگی دیگه آی من عاشقتمو زندگیمو اینا 😐)
همزمان که اشک میریختم نامه رو هم خوندم نامه که تموم شد برگشتم و نامجونو بغل کردم
+ممنونم عشقم من که بهترین هستی
.
.
.
اوکی چطور بود گایز؟😅
YOU ARE READING
خانواده نامجین
Fanfictionسلام ریدرای خوشگلم این یک بوک ترجمه شدس امیدوارم خوشتون بیاد و حمایتم کنین🥺🥺🥺