آفتاب تابستونی خسته بود و داشت پر و بال نارنجی خودش رو به رخ آسمون میکشید .
صدای ذوق پرنده ها از لا به لای شاخه های درختای سرسبز سوار بر نسیم خنک به خلسه ای شیرین ادم رو دعوت میکرد.
تپه در آرامش به سر میبرد مثل همیشه ولی ناگهان صدای گریه ای دردناک بین شاخه ها پرسه زد.
پسرک روی دو زانو افتاده بود و گریه میکرد زانو ها و دست های کوچیکش خراش برداشته بود و خون ازشون پایین میومد ، به سختی از جاش بلند شد و در حالی که از چشمای معصوم و زیباش قطره قطره اشک های گنده روی گونه های سرخ از گریش به پایین چونه اش مسابقه میدادن سعی کرد آب بینیش رو بالا بکشه و اشکاش رو با دستای زخمی پاک کنه .
کسی کمکش نکرد ، تنها نبود ولی بچه های دیگه هم که الان داشتن بهش میخندیدن دوستاش نبودن ، درحقیقت اونا مسبب زخم های روی دست و پاهاش بودن .
صدای پارس سگی از دور میومد این باعث فرار بقیه بچه ها و لبخند کوچیک روی لب های پسرک گریون شد.
یکی از پسر ها که ظاهرا سر دسته اون گروه کوچیک از شیاطین از خونه رانده شده بود به سمت پسرک برگشت و بعد از پرتاب سنگی به سمتش سرش داد زد
_" تو یه هیولایی.... از اینجا برو... هیولای نفرین شده"
این حرفا باعث شکستن قلب کوچولوش میشد، مگه چیکار کرده بود؟
مگه تقصیر خودش بود که چشماش دو رنگ مختلف هستن؟
یا مثلا از قصد موهاش مثل پریزاد ها و پوستش مثل کوکی های خوشمزه تازه از فر دراومده مامانش طلایی بود؟توی افکار خودش غرق بود و حالا سگ کوچولوش یون تان بهش رسیده بود و اون پسری که آخر همه فرار کرد رو توی لپ باسنش گاز گرفته بود و بعد از رضایت از کارش دوباره پیش پای پسرک برگشته بود و با سرکجش اونو نگاه میکرد.
پسرک صدای مادرش رو شنید و با لباس های پاره پوره و تن و بدن خسته و زخمی و لب های پف کرده سرخ اویزونش به سمت خونه رفت.
-" ته ته..... خرس عسلی مامان کجایی؟ بیا خونه زود باش"
........................................................................ .
.
.
.
◇ته ته کوچولو تنها بود برای همین با اینکه میدونست باز هم قراره با زخم و گریه به خونه برگرده با همون شیاطین نصفه نیمه بازی میکرد امروز هم فرقی نداشت.
پسر ها داشتن با هم گرگم به هوا بازی میکردن ، تهیونگ عاشق این بازی بود و همیشه با مامان و باباش بازی میکرد به کسی نگید ولی خرس عسلی همیشه برنده میشد.
به سمتشون رفت و با چشمای درخشانش بهشون نگاه کرد.
-" منم بازی؟"با لحن با مزه ای به خاطر دندون افتادش گفت .
-" نه ما با هیولاها بازی نمی کنیم "
دلش باز هم شکست و اخم خوردنیش روی صورتش اومد .
-" چلا؟ من که کال بدی نکلدم ؟ اوما همیشه بهم میگه good boy "گفت و از یاد اومای مهربونش لبخند مستطیلی زد .
-" منم بازی خواهش موکنم"
-" ما با هیولا های ترسو بازی نمیکنیم"
یه پسر دیگه به گوش سردستشون نزدیک شد و چیزی زمزمه کرد و بعدش خندید و رفت .
-" خیلی خب باشه دوست داری بازی کنی ؟ ولی قبلش باید ثابت کنی که ترسو نیستی"
-" ته ته ترسو نیست، ته ته قویه "
و سعی کرد عضلات بزرگ خیالی دستش رو نشون بده-" خب پس امشب ساعت ۷ باید به جنگل بری و تا یک ساعت اونجا بمونی و تا صدات نزدیم بر نمی گردی ، من از مامانم شنیدم که یه جادوگر بد جنس اونجاست و غذاش هیولا های کوچولو و زشته "
بعدش با دوست های احمق تر از خودش شروع به خندیدن کردن .
ته ته کوچولو یادش اومد مادرش که چند باری قصه شب بهش گفته بود درمورد یه جادوگر توی جنگل حرف زده بود و بعدش بهش گفته بود بهش قول بده هیچ وقت سمت جنگل نره.
ته ته همیشه دلش برای اون جادوگر می سوخت چون فکر میکرد خیلی تنهاست و بخاطر همین نیاز به یک دوست داره ولی مادرش هیچ وقت درمورد جادوگر هیولا خار هیچی نگفته بود و این ته ته کوچولو رو میترسوند و بدنش رو به لرزه درمیآورد.
-" چیه ترسیدی؟ ترسو.....ترسو....ترسو.....ترسو"
همه دورش میچرخیدن و با خنده این کلمه رو تکرار میکردن.
-" من تلسو نیستم.... باشه میلم و توی جنگل یک ساعت میمونم"
همون طور که با دستای کوچیک و پر از چسب زخمش عدد دو رو نشون میداد با جدیتی که اون خرس کوچولو رو شیرین تر میکرد رو به اون احمقا گفت و تا ساعت ۷ منتظر موند.
VOUS LISEZ
Black lily Of the Valley 《Kookv》
Fanfictionیه چند شاتی فلافی و دارک و کیوت من دوسوش دورام شما هم داشته باشید :D