دشت زنبق

683 134 2
                                    


ساعت نزدیکای ۷ بود و ته ته کوچولو هر چند دقیقه یک بار ساعت رو از اوماش می پرسید.

هی وَرجه وُرجه میکرد و توی جاش بند نبود یون تان هم از احساسات صاحب کوچولوش توی جا بند نمی شد و هر دو دور خونه میچرخیدن .

برای بار آخر  ته ته از اوما ساعت پرسید و ساعت الان ۷ شده بود ، ته ته کفشش رو پوشید در رو باز کرد و با  سگ کوچولوش به سمت نزدیکی جنگل رفتن.

بین راه روی جاده خاکی تپه با کفشش به سنگ ریزه ها میزد و تو فکر این بود بعد از برگشت از جنگل چه بازیی قراره بکنن؟

به پسرها  رسید و با چشمای درشت دو رنگش بهشون نگاه کرد ، سر دسته اون گروه خلافکار کوچولو ها جلو اومد و ته ته رو سمت بخش تاریک تری از جنگل چرخوند و با دستاش به اون سمت هولش داد

-" منتظر چی هستی؟ برو دیگه ما اینجا منتظرت میمونیم"

با لبخند خبثی این رو گفت ولی خرس عسلی ساده ما این رو ندید و حتی اگر هم میدید درکی از این احساسات زشت توی اون لبخند نداشت  چون اون فقط بلد بود در برابر لبخند ، لبخند مستطیلی کوچولوش رو بزنه.

قدم های آهسته و کوچیک برداشت و یون تان هم در حالی که دم تکون میداد با زبون بیرون دنبالش میرفت ، طولی نکشید که جسم کوچیکش لای بوته های سبز گم شد .

بعد از اون صدای پای پسر های شرور میومد که با خنده های خفه شده از اونجا به سرعت فرار میکردن.

.........................................................................
.
.
.
.
.
.

ته ته قلبش مثل گنجشک سرما زده توی اون تاریکی با هر قدم خودشو به دیوار های قفسش برای آزادی میکوبید.

صدا های حشرات که روی تنه درختا می خزیدن و صدای جغد توی شب واقعا ترسناک بود اونم برای کسی که چراغی همراه نداشت

ته ته نمیدونست چقدر از اومدنش گذشته و چقدر دیگه باید بمونه راه رو گم کرده بود و ترسیده بود و توی راه چند تا خار و شاخه درخت لباساش رو پاره و پاهاشو زخمی کرده بودن.

چند بار هم نزدیک سکندری خوردن و افتادن بود .

همش دور خودش می چرخید و الان ترسش به جایی رسیده بود که بی صدا با مظلومیت تمام گریه میکرد و بینیش رو بالا میکشید و البته جلوش رو نمی دید.

به درختی تکیه داد و روی زمین نشست، یون تان رو با دستای کوچولوش بغل کرد و گریش شدید تر شد .

-" اومممااا........ کجایی ته ته میتلسه...اومااا"

نیم ساعت از زمانی که داشت گریه میکرد گذشته بود ، اشکاش تموم شده بودن و فقط هق هق های ریز و لپای سرخ و بدن خستش مونده بود.

توی حال و هوای خودش بود که چشمش به پروانه ای افتاد ، پروانه برق میزد و رنگش بنفش بود ، دور ته ته کوچولو چرخید و به سمتی رفت .

ته ته کوچولو مثل ادم های مسخ شده چشمش چیزی غیر از اون پروانه خوکشل نمی دید  بلند شد و دنبال رفت .

پروانه میرفت و میومد و روی بینی قرمز شده ته ته می نشست  بعدش دوباره فرار میکرد .
اونقدر با پروانه جلو رفت که به جایی پر از زنبق های سیاه رسید ، کنار یه رود خونه بودن و پر از پروانه های براق بود.
کل دشت در هاله ای از نور ملایم و تسخیر کننده پر بود ، چشمای بیننده رو نوازش میکردن و صدای آب هم موسیقی زیبایی رو برای گوش های خرس عسلی مینواخت.

توی دشت گل زنبق های سیاه قدم زد و اونقدر جلو رفت که به جایی رسید که چند تا درخت بید کهنه پر از خزه اونجا بود .

داشت با شگفتی نگاه میکرد ،به حدی از این دنیا دور بود که حتی صدای پارس سگش رو هم نشنید.

ناگهان سایه ای جلوی دیدش رو گرفت ، ته ترسید و کمی عقب رفت سرش رو یواش یواش بالا گرفت و با یه جفت چشم سیاه روبه رو شد .

 













   

Black lily Of the Valley 《Kookv》Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin