داستان اینه
این چیزیه که شما تو فیلمها و کتابها میبینید؛ آدمهای بدی که قابل بخشیدن هستن و آدمهای خوبی که میبخشن، همه به خوبی و خوشی زندگی میکنن و هیچکس طرد نمیشه «همهی اشتباهات قابل بخشیدن هستن» این چیزیه که اونا نشونت میدن.
همیشه شخصیتهای اصلی به خوبی روی میارن یا معصوم و پاکن، ولی داستان ما اینجوری نیست، زندگیای که من چشیدم اینجوری نبود!
دنیای ما این شکلیه: آدمهای سیاه، آدمهای خاکستری و آدمهای سفید.
بزارید بیشتر براتون توضیح بدم.
آدمهای سیاه؛ اونها یه سری آدم سیاهن با افکار سیاه و حرفهای سیاه و کارهای سیاهشون.
ممکنه بکشنت، ممکنه آزارت بدن، ازت دزدی کنن یا کاری کنن عاشقشون بشی و باور کنی همهی این دنیا یه دروغ مسخرست ولی بعد همون فرشته نجاتی که نقشش رو برات بازی کردن تبدیل فرشتهی مرگت بشه.
من یه آدم خاکستریم؛ یه خاکستری پنجاه درصد سیاه پنجاه درصد سفید، من یه خاکستری سردم.
آدمهای خاکستری هم ممکنه گولت بزنن ولی اونقدر سفیدی تو وجودشون دارن که تو بتونی کنارشون بمونی.
این انتخاب توعه که سفیدی وجودشون رو بپذیری یا سیاهی.
و آدمهای سفید؛
اونها فرشتهان.
ییشینگ یکی از اونهااست.
اونها راست گو و مهربونن و این باعث نمیشه که احمق و ضعیف در نظر بگیریدشون، اونها وجود دارن تا دوستشون داشته باشی و دنیا رو زیباتر کنن.حالا این رنگها از کجا میان؟
وقتی به دنیا میایم رنگهایی مثل سبز، قرمز یا مثلا آبی داریم که نشون دهندهی چیزی نیست و کم کم رنگ حقیقیمون مشخص میشه. برای بعضیها تو ۱۶ سالگی برای بعضیها تو ۳۰ سالگی و این تغییر رنگ یه روند تدریجی داره.
حتما الان فکر میکنین خب تکلیف روشنه دیگه آدمهای سفید، سیاه، خاکستری، از سیاها دوری کن! سفیدها رو بچسب و خاکستریها هم انتخاب با خودته!
ولی نه؛
تو نمیتونی از آدمهای سیاه دوری کنی. آدمهای سیاهی که تو تلویزیونن، آدمهای سیاهی که قانون وضع میکنن، آدمهای سیاهی که دارن کل این دنیا رو اداره میکنن.
و مشکل این دنیا اینه
اینجاسفید بودن
چیز خوبی نیست!
بیاین از اول شروع کنیم.
حس میکنم چیزایی که گفتم تا اینجا چرت و پرت محض بوده؛ به هرحال من هرچقدر هم توضیح بدم تا خودتون نبینید باورتون نمیشه مگه نه؟
YOU ARE READING
GRAY
Fanfictionتمام زندگیم سعی میکردم سیاه باشم و آدما رو از خودم برونم ولی آخرش هم یه خاکستری مهربون سرد شدم. من هنوزم یه آفتابگردون زیبام به نام بکهیون. 📍شنبه ها