برای آفتابگردون

182 33 34
                                    

رنگ اولیه‌ی من زرد بود. یه بچه‌ی کوچولوی زرد زر زرو،
مامانم می‌گفت وقتی برای اولین بار با چشمای سیاهم بهش نگاه کردم یاد آفتابگرون افتاده. می‌گفت آرزو می‌کرده سیاهی چشمام همه‌ی وجودمو بگیره؛ آخه چرا باید پسرش شبیه چیز زیبایی مثل آفتابگردون باشه.
تمام زندگیم سعی می‌کردم سیاه باشم و آدما رو از خودم برونم ولی آخرش هم یه خاکستری مهربون سرد شدم.
من هنوزم یه آفتابگردون زیبام به نام بکهیون.

~~~~~~~~~~~~
چشم‌هاش رو باز کرد حال خوبی نداشت ولی این چیزی نبود که به خاطرش گلایه کنه. صدای اخبار تو کل خونه می‌پیچید، آد‌همای سیاهی که چنتا سفید رو کشتن، کشتن یه آدم واقعا سخته حداقل برای اونایی که کاملا سیاه نیستن.

اون‌ها واقعا سیاه و بدن، جامعه به اینجور آدم‌ها افتخار می‌کرد، جامعه‌‌ای که اون توش زندگی می‌کرد همچین آدمایی رو می‌خواست.

به گلدون بنفش پر از آفتابگردون کنار پنجره نگاه می‌کرد، هنوز پژمرده نشده بودن ولی شاید فردا پژمرده بشن یا حتی پس فردا، واقعا نمی‌خواست اون گل‌ها رو پژمرده و مرده ببینه. با خودش فکر کرد شاید باید دست از خریدنشون برداره اما دوستشون داره، فکر کرد نباید داشته باشه ولی متاسفانه اون یه خاکستریه که هنوز زیبایی ها رو تقدیر می‌کنه، بدون اینکه بخواد بهشون آسیب بزنه، هنوز میخواد ساعت ها به آفتاب نگاه کنه و از گرماش لذت ببره، هنوز شادی رو حس می‌کنه و هنوزم که هنوزه خودش رو یه احمق می‌دونه  که نتونسته بخش سفید وجودش رو پاک کنه.

پس شاید جدا کردن آفتابگرون‌ها از زندگیشون و کمی خودخواه‌ بودن اونو تبدیل به آدم بدی می‌کرد و اونم همین رو می‌خواست.

_بسه فکر کردن.
به خودش گفت و بالاخره از تختش پایین اومد تا برای زندگیش بجنگه، دنیا قرار نبود بهش آسون بگیره.
تو دنیای اونا بحث، بحث قدرت بود، بحث پست ترین بودن.

بدون کمترین سروصدایی از اتاقش بیرون اومد، روی نوک پاهاش راه می‌رفت و سر و شونه‌اش رو به خاطر اضطراب و تمرکز خم می‌کرد.

و این کار رو هر روز و هر روز و هر روز انجام می‌داد، چون نه خانوادش مشتاق دیدنش بودن نه اون.
یه خاکستری متوسط برای اون خانواده تیره زیادی روشن بود.

دلیل صدای تلوزیون برادرش بود، اون خفتگیری می‌کرد، مشروب می‌خورد و مواد جابه جا می‌کرد؛ اون پسر باعث افتخار خانوادش بود.

بدون اینکه متوجه بشه خیره مونده بود به برادرش که با بطری سوجو تو بغلش خوابش برده، با خودش فکر کرد؛ ولی حداقل من باهوشم!

ایستاده خودشو توی توالت خالی کرد و بعد از خوردن یه تیکه نون از خونه زد بیرون.

بارون میومد.
بارون میومد و اون رو از حرکت وا می‌داشت.
باید رد میشد.

GRAYDonde viven las historias. Descúbrelo ahora