هر بار میبینم کسی این داستان رو توی ریدینگ لیستش اد کرده حس میکنم قلبم درد میگیره.
حقیقتا من صدبار این داستان رو ادیت کردم ولی انقدر از نوشتههام بدم میاد که نمیتونم دوباره بخونمشون یا تغییرایی که ایجاد کردمو به داستان اصلی اضافه کنم و هربار از اول داستان رو مینویسم چون حالم از خوندنش به هم میخوره؛ این کاریه که سه چهار ساله دارم انجامش میدم.
دلم میخواد ادامهاش بدم، هزارتا مسیر با شخصیتاش طی کردم ولی من یک بزدل هستم و دلم میخواد این رو داد بزنم؛ دوستان من یک بزدل هستم و از عاشق بودن دوست داشتن و احساسات خوب میترسم.
من یک بزدل هستم و امیدوارم بتونم دست از این همه ترس بردارم و نفس بکشم.
امیدوارم من ترسو نباشم و شما داستانم رو دوست داشته باشید.با احترام از طرف یک مطرود

YOU ARE READING
GRAY
Fanfictionتمام زندگیم سعی میکردم سیاه باشم و آدما رو از خودم برونم ولی آخرش هم یه خاکستری مهربون سرد شدم. من هنوزم یه آفتابگردون زیبام به نام بکهیون. 📍شنبه ها