پ.ن: وقتی بچه بودم توی یک مستند درمورد این شنیدم که جهان از رقص ساخته شده، ذرهها حرکت میکنن و میرقصن تا تصویر به وجود میاد. منظورم از رقص اینه.
___________________________________
از مادربزرگم گفتم؛ اون آفتاب بود و دلیل حماقتهای من، اون بهم محبت میکرد، برام کتاب میخوند و از زمانی میگفت که دنیا رنگی بود نه آدمها و کسی براساس رنگ دور گردنش شناخته نمیشد. برام از داستانهایی که از زمان بیرنگی شنیده بود میگفت و اینکه چقدر آدمها متفاوت بودن.ازم میخواست خودم باشم، نذارم اونی بشم که رنگ دور گردنم بهم میگه.
توی باغچهاش گل میکاشت و از من و یاس بنفش کنارشون عکس میانداخت.
وقتی بهش فکر میکنم قلبم درد میگیره چون دیگه کنارم نیست و تموم آرزوهاش و اون دنیایی که میخواست به واقعیت تبدیل بشه حتی به واقعیت نزدیک هم نشد. من هم نمیخوام برای اون آرزو، برای اون هدف قدمی بردارم.
مادربزرگ، خورشید زندگی من؛ معذرت میخوام ولی من نمیخوام با این دنیا بجنگم.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
شادی جاودان نیست.
این رقص فکر بکهیون بود. به خونه رسید و این واقعیت بود که براش اتفاق میافتاد، این زندگی بود.از محبت برگشت به خوابگاهی از ازش فرار میکرد، بکهیون محتاج و کوچیک.
دیر وقت نبود و اون خونه هم سر شب خاموش نمیشد اما اون همچنان مثل یه گوله کاموای ترسیده توی راهروی خونه قل میخورد و کوچیک و کوچیکتر میشد تا کسی نبینتش، تا محو بشه.
سکوت خونه زنگ خطری رو روی نوک انگشتاش به صدا درآورد، یه چیزی درست نبود ولی سعی کرد مثل همیشه خودش رو درگیر نکنه، همین مسیر رو مستقیم به اتاقش بره و سعی کنه کمی بخوابه تا بتونه زنده بمونه، این کمترین کاری بود که میتونست در حق خودش بکنه، مگه نه؟
چند لحظه چشمهاش رو بست و یه نفس عمیق کشید، لباس و کفشش توی تنش سنگینی میکردن. خسته بود از مچاله شدن، از قایم شدن و بروز ندادن. با خودش فکر کرد چقدر این دنیا رو دوست نداره، میخواست از رقصیدن دست بکشه.
این افکار چیزهای ترسناکتری رو بهش یادآور میشد؛ اینکه لیاقت زندگی کردن رو نداره ولی نه، به خودش گفت: اهمیتی نداره، بهشون فکر نکن و ادامه بده.
صدای بم مادرش وارد راهرو خونه شد و رقص افکارش رو متوقف کرد.
_ بیا اینجا.شاید شنیده باشید، شاید دیده باشید؛ وقتی محبت دریغ میشه آدم برای داشتنش تشنهتر میشه، مثل تشنگی بعد از کیلومترها دیویدن.
بکهیون هم تشنه بود، سالها بود که توی این دنیا میرقصید و حالا تشنهی محبتی بود که نمیدونست وجود داره، اون تشنه بود ولی خودش هم این رو نمیدونست و فقط درد میکشید.
![](https://img.wattpad.com/cover/261465172-288-k170117.jpg)
YOU ARE READING
GRAY
Fanfictionتمام زندگیم سعی میکردم سیاه باشم و آدما رو از خودم برونم ولی آخرش هم یه خاکستری مهربون سرد شدم. من هنوزم یه آفتابگردون زیبام به نام بکهیون. 📍شنبه ها