برای دوستی

151 31 36
                                    

برای دوستی

کلمه‌ی دوست، کلمه‌ی زیباییه پس توی این جامعه مقبول نیست. منم خیلی سعی کردم جلوش رو بگیرم ولی این حس خواستن برای نزدیک شدن به آدمایی که دوسشون داری قوی‌تر از چیزیه که فکر می‌کنین.

اولین باری که با کسی دوست شدم حتی اگر هیچوقت این کلمه رو به زبون نیاوردیم ۶ سالم بود.
اون بنفش بود؛ مثل گل‌های یاس بنفشی که مادربزرگم تو باغچه‌اش می‌کاشت.

وقتی همدیگه رو دیدیم من داشتم کنار دیوار گریه می‌کردم.

وقتی بچه‌تر بودم، نمی‌دونستم چطوری باید توی این دنیا زندگی کنم و می‌خواستم خودم باشم، اگه چیزی یا کسی رو دوست داشتم بهش محبت کنم، بخندم، گریه کنم و زنده باشم.

بچه‌های مدرسه ولی انگار بیشتر از من زندگی کردن رو بلد بودن؛ اونا می‌دونستن چجوری بجنگن، مامانم هم می‌دونست، انگار همه‌ی دنیا می‌دونستن به جز من.

اون من رو از دور دید و ایستاد و بعد سریع به سمتم اومد صورتم رو بین دست‌هاش گرفت و با شوق و حیرت گفت: وای تو خیلی خوشگلی.

طوری که انگار به ارزشمند ترین چیز دنیا نگاه می‌کنه، بهم خیره شد.

آخه اونم یه احمق بود که نمی‌دونست چجوری باید زندگی کنه.
♧︎♧︎♧︎♧︎♧︎♧︎♧︎♧︎♧︎♧︎♧︎♧︎♧︎♧︎♧︎♧︎♧︎♧︎♧︎♧︎♧︎♧︎♧︎

دومین دوست اون ییشینگ بود.
ییشینگ سفید، ییشینگ زیبا.
ییشینگ پناهگاه بود، ییشینگ خونه بود.

همونجایی که وقتی جایی رو نداری میری، وقتی خسته‌ای، وقتی تنهایی و این خوب نیست، این اصلا خوب نیست.

اینکه بقیه فکر کنن بکهیون ضعیفه، اینکه اون یه دوست داره، اینکه نیاز داره به یکی تکیه کنه و حتی یه سریا میگن زیر خواب ییشینگه؛ ییشینگی که حتی از بکهیونم روشن‌تر بود و اینکه تو یه تیره‌ی ضعیف باشی حتی از اینکه روشن ضعیف باشی هم بدتره.

بکهیون اهمیت می‌داد به این حرف‌ها به اینکه جامعه چطور بهش نگاه می‌کنه، بکهیون می ترسید، فقط از له شدن زیر این حرفا و اون روزی که واقعا یکی بفهمه چقدر ضعیفه و لهش کنه می‌ترسید؛ ولی باز هم دوستیش با ییشینگ براش ارزشمند بود و می‌خواست نگهش داره.

اون روز هم بعد از کار سمت خونه‌ی ییشینگ راه افتاد. اون کسی نبود که مشت خورده بود ولی حس کوفتگی می‌کرد.

ماشین نداشت و اتوبوس و مترو برای یه آدم تنها اصلا جای امنی نبود؛ توی خیابون حداقل می‌تونی از دست خفتگیرا فرار کنی.

بارون قطع و زمین تقریبا خشک شده بود.
بوی خاک نم خورده تمام صورتش رو پر می‌کرد، از بینیش وارد گونه‌هاش میشد و تو مغزش زنگ می‌زد.

GRAYWhere stories live. Discover now