4/5 خونه

420 156 84
                                    

لیوانش رو از روی کانتر برداشت و گفت: "بعدش چی شد؟"

بکهیون روی کوسن رنگی کف زمین نشست و کمی از شیرکاکائوش نوشید و برای چند ثانیه ساکن موند. انگار داشت فکرمیکرد که دقیقا "بعدش چی شد" : "بعدش به تو ربطی نداره، مگه کیونگسویی؟"

- هی... هی... من نمیخوام بدونم

کیونگسو بدون اینکه سرش رو از توی گوشیش بیرون بیاره غر زد. هه‌سان لیوانش رو سر کشید و ساکت به بکهیون خیره شد. اون سکوت خیلی آزاردهنده بود. انگار فیلم تمام شده باشه و حالا همه دارن به پایانش فکرمیکنند. هه سان فکرکرد همچین سکوتیه.

- ولی به نظرم خوب هندل کردی

- من... رسما... شوک شده بودم، اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم

- رفتارت زیاد شبیه شوکه ها نبوده

بکهیون زانوهاش رو بغل کرد و گفت: "انگار ناخوداگاهم به این نتیجه رسیده بود، یعنی احتمالش رو میدادم اما باورش نکرده بودم؟ یه همچین جوری"

برای دفعه‌ی هزارم بهش فکرکرد. اون ها بعدش کنار هم خوابیده بودن. صبح صبحانه درست کرده بودن و توی سوز سرمای آخر زمستون قهوه خورده بودن. بعد برگشته بودن. چانیول خیلی عمیق بوسیده بودش و بدون هیچ اشاره مستقیم یا غیرمستقیمی به بیماریش از همدیگه جدا شده بودن.
بکهیون هنوز نمیدونست اون چه بیماری داره. چقدر جدیه، آیا قابل درمان هست یا نه. و هنوز هم مصرانه نمیخواست بدونه یا بپرسه. راستش حتی کنجکاو هم نبود. بیشتر دونستن، اون حقیقت رو تغییر نمیداد، فقط باعث رنج بیشتر میشد.

بکهیون باهوش بود. هربار با تمام وجود، نشانه ها رو انکار میکرد اما اون ها اونجا بودن. درست رو به روش. حتی اگه سرش رو میچرخوند اون ها باز هم اونجا بودن. چون نشانه ها توی نگاهش بودن.

اون هربار بی حال تر شدن چانیول رو میدید. کوتاه تر شدن بوسه هاشون رو حس میکرد اما نمیپرسید. نمیخواست کوچکترین احساس وظیفه ای بکنه چون اونوقت همه چیز تحت تاثیر "وظیفه بودن" قرار میگرفت و بکهیون از این متنفر بود.

درست یک هفته بعد از همه‌ی اون اتفاقات، یه پیام جدید از چانیول داشت. فقط براش یه لوکیشن فرستاده بود و یه ساعت. بکهیون احتمال داد که اون ادرس خونه چانیوله. یه تی شرت سفید و یه کت جین پوشید بعد حس کرد این خوب نیست و کتش رو با یه کت کتون عوض کرد و فکرکرد چی تو مغزش میگذشته که همچین چیزی خریده.

آخر سر تصمیم گرفت یه چیزی که قبلا امتحان کرده رو بپوشه برای همین روی تی شرت سفیدش یه پیرهن 4خونه پشمی پوشید و دمای هوا رو چک کرد. آخر شب سرد میشد. برای احتیاط یه رویی بافت توی کوله اش گذاشت و بیرون رفت.

توی راه تصمیم گرفت جای یه شیشه واین یه گلدون برای چانیول هدیه بگیره و خودش رو متقاعد کرد که این هدیه ماناتر از یه چیز خوراکیه و دلیلش بیماری چانیول نیست.

On the wayWhere stories live. Discover now