0/5

930 204 186
                                    

سلام ^_^ من اینجام با یه داستان کوتاه

زیاد نمیخوام صحبت کنم، فقط چندتا مورده
¤ ژانر داستان درامه پس اگه درک کاملی از این ژانر ندارین لطفا گوگل کنید بعدا توی ذوقتون نخوره

¤ همه کامنت هاتون رو میخونم و دوستتون دارم 💚

//

"بدترین قسمت زندگی اون بخشیه که نمیدونی داری از دستش میدی"

***

اگه کسی ازش میپرسید "دقیقا چه حسی داری؟" میگفت: "هیچی!" اون هیچ حسی نداشت. نه ناراحت بود، نه شوکه و نه حتی اضطراب داشت. برگه های توی دستش رو لای پرونده گذاشت و اون رو توی کوله اش چپوند.

از اینجا تا خونه ده کیلومتر و 400متر بود. حدودا! شونه هاش رو بالا انداخت: "احتمالا بیشتر از 14000قدم بشه" قدم شمار گوشیش رو فعال کرد و بعد هدفونش رو روی گوش هاش گذاشت. راه زیادی نبود. فردی مرکوری توی گوشش فریاد میزد و اون فقط راه میرفت. به آهنگی که از گوشی های هدفونش بیرون میزد گوش نمیکرد. به راهی که میرفت یا آدم هایی که میشناخت فکر نمیکرد.

ذهنش اونقدر شلوغ و پر از تصویر بود که هیچ کدومشون دقیقا معلوم نبودن. اون قبلا این خلسه رو تجربه کرده بود. وقتی که توی دبیرستان همزمان چت- مست کرده بود. بعد از اون دیگه هیچوقت ماری یا هیچ مخدر دیگه ای مصرف نکرده بود. وقتی به اون شب فکرمیکرد حالش از خودش بهم میخورد. از بی حسی که بهش دست داده بود بدش میومد و حالا دقیقا همونجور شده بود.

این بی رحمانه بود. بی رحمانه ترین اتفاقی که میتونه بیفته ولی چرا هیچی حس نمیکرد؟

بی توجه به اینکه داره از خیابون رد میشه، قدم هاش با ضرب تند موزیک راک توی سرش هماهنگ شد. گوشیش رو از جیب هودیش بیرون کشید: "طلوع آفتاب، گلخونه، دریا، پل..." سرش رو بالا آورد و به سمت راستش نگاه کرد. راننده عصبانی بود و تصمیم نداشت دستش رو از روی بوق برداره. به فاصله کمی که ماشین باهاش داشت نگاه کرد و به راهش ادامه داد. صدای بوق راننده عصبانی هنوز از صدای بیس توی گوشش رد میشد. به یه کلمه دیگه نیاز داشت. برعکس چند دقیقه قبل حالا همه چیز کنار رفته بود و فقط اسم مکان ها توی ذهنش میچرخیدن. اون هنوز به یه جای دیگه نیاز داشت.

*

- باهام بیا سر قرار

پسر با تعجب سرش رو بالا آورد. رشته های نودل فوری از بین لب هاش آویزون بود و کلاه کپش باعث میشد نتونه چشم هاش رو واضح ببینه. 3نفر دیگه کاملا ساکت بودن. بالاخره رشته ها رو توی دهنش کشید و قورت داد. با پشت دست لب هاش رو پاک کرد و به لبخند خونسرد هم دانشگاهیش نگاه کرد. بعد نگاهش رو دور تا دور سلف چرخوند تا ببینه چند نفر دارن نگاهشون میکنن.

- خیلی خب... شرط بندی رو بردی

- شرط بندی در کار نیست

پلک زد. اون فقط میخواست ناهارش رو زودتر بخوره و برگرده آتلیه تا ماکتش رو تمام کنه: "چی داری میگی؟"

On the wayOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz