- هی چی شد؟
- خبر بدی بود؟
بکهیون فقط به گوشیش خیره بود. یجورایی امیدوار بود هیچوقت همچین پیامی دریافت نکنه. به 2ماه گذشته فکرکرد. بهار تقریبا رسیده بود. لبش رو از داخل گاز گرفت. فکرکن بعد از کلی زیرآب موندن وقتی که دیگه چشم هات داره بسته میشه به سطح آب برسی و بتونی نفس بکشی. اون ثانیه های اول یه سرگیجه عجیب و خوشایند داری. دو ماه گذشته برای بکهیون اینجوری بود. یه سرگیجه خوشایند رو بخاطر حضور چانیول تجربه کرده بود.
جوری که بوسیده میشد. جوریکه در آغوش گرفته میشد. جوریکه بهش خیره میشد. بکهیون قسم میخورد که بهترینش رو تجربه کرده.
به دوست هاش نگاه کرد و گفت: "چانیوله... برای آخرین دیتمون پیام داده" بعد کوله اش رو برداشت و به سمت در خروجی رفت.
مهم نبود اگه یه کلاس دیگه داشت. مهم نبود که برای ارائه همین کلاسش دیشب تا دیروقت بیدار مونده. به نظرش هیچی مهم نبود جز اینکه دیگه قرار نبود چانیول رو ببینه.یعنی چی؟ اون میتونست بیاد، اونطور عاشقانه نگاهش کنه، اون رو ببوسه و بعد بگه "تمام؟" چطور همچین چیزی ممکنه؟ بکهیون فکرکرد اون ها هیچوقت درمورد "بعد" حرفی نزدن. فکرکرد همه این روزها هر فکری که مربوط به این لحظات میشد رو عقب زده و ازش فرار کرده بود.
بدون هدف خیابان ها رو قدم زد. بکهیون واقعا میخواست بدونه چه احساسی داره. اون کلمه "آخرین" باعث میشد تقریبا مطمئن باشه که چانیول قرار نیست چیزی رو ادامه بده. الان کاملا گیج بود. نمیدونست احساسش به چانیول و رابطه اشون چیه. نمیدونست دقیقا چی میخواد. مثل تمام زندگیش. اما این اولین بار بود که داشت به اینکه نمیدونه چی میخواد، فکرمیکرد.
سرش رو بالا آورد. روبه روی آرایشگاهی بود که اغلب بهش سر میزد. درواقع اون بیشتر سعی میکرد جاهایی رو پیدا کنه که تخفیف دارن. داخل رفت و از پسری که با تعجب نگاهش میکرد خواست موهاش رو مرتب کنه.
بقیه روزش به این گذشت که دوش بگیره، لباس انتخاب کنه و فکرکنه. اون حتی غذا هم نخورد. وقتی آفتاب غروب کرد هنوز زمستون بود. بکهیون حس کرد با اینکه نزدیک بهاره یجوری سردشه که انگار کولاک شده.
بیحال پله ها رو پایین رفت. چانیول با قشنگ ترین لبخندش اونجا بود.
مگه نمیگفت دوستش داره؟ چرا اینقدر خوشحال بود؟ بغلش نکرد. سردرگم بود و نمیخواست بغلش کنه. چانیول چیزی نگفت. پشت فرمون نشست و کمی صبرکرد. بکهیون خیلی توی فکربود.
بعد از چند لحظه دستش رو گرفت و انگشت هاش رو نوازش کرد: "حالت خوبه؟" بکهیون نگاهش کرد و گفت: "گرسنمه" چانیول لبخند زد و ماشین رو روشن کرد: "یه کافه قنادی خوب نزدیک خونه ات هست"
چانیول انتظار داشت بکهیون آهنگ بذاره اما این کار رو نکرد. به هرحال رابطه اشون اونقدر طولانی نبود که دقیقا بفهمه چرا.
KAMU SEDANG MEMBACA
On the way
Fiksi Penggemar"طلوع آفتاب، گلخونه، دریا، پل، ..." چانیول از بکهیون میخواد تا باهاش سر قرار بره و فقط 5 تا قرار، بعدش هرکدوم میرن دنبال زندگی خودشون همین. couple: chanbaek genre: drama, romance