. 2 .

2.1K 499 35
                                    

شاید دیونه شدم
یا شاید یه روانیم که از ترس و استرس خوشم میاد  چون هیچ دلیل فاکی برای اینجا بودنم پیدا نمیکنم  اینجا دقیقا با فاصله صد متری از دریاچه
دقیقا همون تایمی که اون الفای جذاب و دیدم
وارد محدوده دریاچه شدم و با احتیاط دور و برم و نگاه کردم
با فکر اینکه بیخیال شده و قرار نیست بیاد برگشتم که برم 
ولی با چیزی که پشت سرم بود  شوکه شدم
با فاصله ی کمی از  درخت  یه گرگینه نشسته بود حدس اینکه جونگکوکه اصلا سخت نبود قطعا با اون مردمک های سرخ چشمام از هزار متری هم مشخصه
دوباره اتفاق دیروز افتاد  رایحه قهوه اش رو حس میکردم ولی فرمون الفا رو نه ....
اینکه فرموناش و کنترل میکنه برام تازگی داره
بی حرکت تو جام ایستاده بودم که بلند شد و پشت درختا رفت
چند لحظه بعد جونگکوک با فرم انسانی روبه روم ایستاده بود
اینبار هم با یه استایل دارک
_ اومدی ...
اروم سرمو تکون دادم  که یک قدم دیگه اومد جلو البته که من یک قدم عقب رفتم
دوباره  صداش در اومد
_ نمیفهمم چرا ازم میترسی
از کوره در رفتم
+ انگار یادت رفته دیروز داشتی چیکار میکردی قطعا اینکه الان اینجام لطف کردم بهت ...اصلا نمیتونم معنی رفتارای عجیبت و بفهمم
اخماشو تو هم کشید
_ هر کسی جای من بود همون واکنش و نشون میداد
بدون هیج حرفی بهش خیره شدم تا بیشتر توضیح بده
پوف بلندی کشید و دستشو تو موهاش فرو کرد
_ تو امگای منی  من جفتتم
با این حرفش پوزخندی زدم
+ چرت و پرت نگو سعی نکن با همچین چیزی خودتو توجیح کنی من جفتت نیستم
دوباره....
دوباره عصبانی شد  جلو اومد و بازوم و تو دستش گرفت و با فشار منو به خودش نزدیک کرد با صدای خیلی کمی غرید
_تهیونگ اعصابم و بهم نریز همینجوریش به اندازه کافی از اینکه نمیتونی منو تشخیص بدی عصبانی هستم پس با  انکار کردنش منو  عصبی تر نکن

با شدت حولش دادم عقب
+حد خودتو بدون نمیتونی با من اینجوری رفتار کنی  از اینکه اومدم پشیمونم نکن
بعد خارج شدن این حرف از دهنم انگار عصبانیتش کمتر شده باشه نفس عمیقی کشید و  به دریاچه نزدیک شد و نشست
_ بیا اینجا بشین کنارم
با اینکه بازم انگار داشت بهم دستور میاد ولی سعی کردم خیلی سخت نگیرم
رفتم و کنارش نشستم
با دستاش صورتش و پوشونده بود با صدای ضعیفی گفت
_ نمیفهمم چرا نمیتونی منو حس کنی
به جورایی حرفش ناراحتم کرد  حس غم زیادی بهم وارد شد
+ شاید چون نمیخوام جفتم باشی
سرشو با شدت سمتم برگردوند
_ منظورت چیه؟
با تردید به اخماش و صورت ناراحتش نگاه کردم
+ منظورم اینکه نمیخوام با یه الفا جفت باشم
_ اما تو یه امگایی
با تعجب بهش نگاه کردم
+ چه ربطی داره کجای دنیا نوشتن که یه امگا فقط و فقط باید جفت یه الفا باشه؟
_ اما یه بتا هیچوقت نمیتونه یه امگا رو قانع کنه
یه لحظه به منحرف بودنش شک  کردم
+ همش بستگی به خواسته های طرف داره من هیچوقت دوست ندارم تحت کنترل یه الفا باشم
با صدای ضعیفی گفت
_ ولی من نمیخوام کنترلت کنم
تو چشماش نگاه کردم و با جدی ترین لحن ممکن گفتم
+ حرفی نزن که نمیتونی پاش وایستی  تو همین دیروز سعی داشتی کنترلم کنی با اون فرمون های مزخرفت

اینبار سکوت طولانی بینمون بوجود اومد
بعد چند دقیقه گفت
_ یکم راجب خودت بهم میگی؟
با تردید سر تکون دادم
+ خب ... 22 سالمه و برادرم الفا پکه و من دومین امگا نر پک بعد نامزد برادرم هستم
_ چرا تو شهر زندگی نمیکنین؟
+ تا حالا شهرک مارو ندیدی فکر کنم ...واقعا جای قشنگ و امنیه درسته زیاد بزرگ نیست ولی خوبه ....
_چرا حس میکنم شصد درصد حرفاتو میخوری و چیزای خیلی معمولی و میگی
مردمک چشماش میلرزید .... نگاهمو گرفتم و به دریاچه خیره شدم
+ چون لازم نیست بدونی .....خب تو بگو ببینم اینجا چیکار میکنی ؟ کاملا مشخصه این اطراف زندگی نمیکنی
سریع گفت
_ من با دوستام اومدیم این محدوده یه جورایی خوشگذرونی .. و وقتی رایحت و حس کردم.... فقط وقتی به خودم اومدم که به یک گرگ سفید که اب بازی میکرد خیره شده بودم و تمام مدت گرگم سعی داشت بیاد بیرون تا  جفتش و بغل کنه

حرفاش حس شیرینی و بهم میداد 
وقتی به خودم اومدم که هوا تاریک شده بود  با شتاب بلند شدم استرس گرفتم نامجون حتما تا حالا برگشته خونه
اومدم برم که دستم کشیده شد
_ نرو...
+باید ب........
حرفم با شنیدن  صدای بلند نامجون قطع شد
× یه دلیل منطقی بیار تهیونگ که این ساعت چرا اینجایی
برگشتم تو فاصله ده متری ازم وایستاده بود عصبانیت و نگرانیش کاملا مشخص بود
+ من....من معذرت میخوام نفهمیدم کی هوا تا......
اومدم به بهانه هام ادامه بدم که با کشیده شدنم توسط جونگکوک و قرار گرفتنم پشتش  تعجب کردم
_ به تو چه ربطی داره ... کی هستی که سر تهیونگ داد میزنی
نفهمیدم چی شد فقط وقتی با خودم اومدم که مشت نامجون تو صورت کوکی فرود اومده بود
× من برادرشم کسی که باید بپرسه تو کی هستی غریبه
نامجون دستم و گرفت و کشید
با صدای ضعیفی گفتم
+ من... مع....
غرید و تو چشمام نگاه کرد
× بهتره وقتی رفتیم خونه قانعم کنی
همینطور که توسط نامجون کشیده میشدم برگشتم و پشت سرم نگاه کردم دیدم
مردمک های قرمز چشماشو دیدم  دستای مشت شده کنارشو
تنها احساسی که اون لحظه داشتم غمی بود که به خاطر جونگکوک تمام وجودمو گرفته بود
سرمو تکون دادم و برگشتم و اینبار من با سرعت بیشتر همراه نامجون به سمت عمارت میرفتیم
.
تمام طول راه فکر کردم
اشتباه خودم بود ..... هیچوقت نباید دوباره به اونجا میرفتم
.
.

کامنت بزارین و احساستون و بگین
داستان هنوز اولاشه پس صبور باشین
کامتاتون حمایت و انرژیه.....
شرط ووت 60 تا
💜💜

MineWhere stories live. Discover now