. 11 .

984 158 38
                                    


لبخند حتی برای یک لحظه هم از روی لبای تهیونگ محو نمیشد 
هیجان زیادی داشت
قرار اینجا رو ترک کنه و احساسات مختلف بهش حجوم آورده بودن ولی به لطف جونگکوک تحمل همه چی آسون تر شده بود
و حالا اون اینجا بود... روبه روی نامجون ، جین و هوسوک هیونگش با چمدون کنار پاش و دستی که توی دستای جفتش حلقه شده بود
دیدن جین با چشمای اشکی و صورت گرفته نامجون ناراحتش میکرد
بهشون حق میداد ولی برخلاف اونا تهیونگ به جونگکوک باور داشت
با تمام وجود به آلفاش اعتماد کرده بود و برای یکبار هم که شده سعی داشت به خودش سخت نگیره
پس لبخند بزرگی زد و بعد از خارج کردن دستش از دست جونگکوک سمت جین هیونگش رفت و محکم بغلش کرد
برای چند دقیقه هردو توی اون حالت موندم جین اشک می‌ریخت و کنار گوش تهیونگ برای بار هزارم زمزمه می‌کرد که کنارشه و فقط کافیه باهاش یه تماس کوچیک بگیره تا سریع برش گردونه
حرفاش و محبت هاش همه باعث شد تهیونگ نتونه خودشو کنترل کنه و نم اشکاش صورتشو خیس کنه
بعد بوسیدن گونه جین هیونگش از بغلش خارج شد و یه قدم به سمت راست رفت حالا هوپی هیونگش بود
تهیونگ سرشو پایین انداخت و همینطور که سعی می‌کرد گریه خودشو کنترل کنه زمزمه کرد
+دلم برای کیکات تنگ میشه هیونگ
این حرف کافی بود که با کشیده شدن بازوش تو بغل هوسوک فرو بره
هیونگشو محکم بغل کرد و با شنیدن زمزمه آرومش لبخند محوی زد
=من همیشه مراقبتم
چند دقیقه بعد این نامجون بود که بی طاقت برادرشو در آغوش گرفته بود و با نگاهی پر از تهدید از روی شونه تهیونگ به جونگکوک خیره بود
تهیونگ عمیق نفس می‌کشد  برادرش براش پر از امنیت بود و حقیقتی که نمیتونست انکار کنه این بود که حتی جونگکوک به عنوان الفاس این حس رو بهش نمی‌داد
پس پلکای خیسشو روی هم گذاشت و حلقه دستاشو  دور بردارش تنگ تر کرد

+هیونگ قول بده حواست بهم باشه ... من همیشه به حمایت تو نیاز دارم
با پیچیدن صدای بم شده از بغض نامجون تو گوشش لرزید
×حتی یک لحظه هم ازت چشم برنمیدارم

نامجون حقیقت رو گفته بود همین الانم دو نفر از بهترین و مورد اعتماد ترین افرادش آماده تعقیب برادر کوچیکش بودن
و قرار بود خبر لحظه به لحظه به نامجون بدن هیچوقت قرار نبود
تهیونگ کوچولو عزیزش رو به راحتی به جونگکوک تازه وارد بسپاره
و اما عمق نگاه نامجون به جونگکوک براش پر از حرف هایی بود که فقط با سکوت میشد فهمید
جونگکوک از عشق بین این خانواده لبخند محوی زد و سرشو پایین انداخت
ترجیح داد با شرم نگاهشو از اون آلفا قدرتمند بگیره
نگاه کوتاهی به ساعتش انداخت و با ترید روبه تهیونگ گفت
-وقتشه بریم
تهیونگ که حالا به خاطر حمایت و آرامش وجود خانوادش آروم تر بود دوباره‌ پیش جونگکوک برگشت و همزمان که کوکی چمدونش رو توی صندوق میزاشت نگاه اون بین خانوادش میچرخید
لبخند بزرگ و شادی زد تا امیدش رو به اونا هم انتقال بده
بعد خداحافظی روی صندلی عقب ماشین جا گرفت
جیمین و یونگی تمام مدت تو ماشین منتظر بودن تا جفت بهترین دوستشون از خانوادش دل بکنه
جونگکوک که کنار تهیونگ قرار گرفت ماشین روشن و شروع به حرکت کرد
بعد از چند دقیقه که در سکوت سپری شد تهیونگ با دیدن دروازه شهرشون ناخداگاه به قدری غمگین شد  که جونگکوک تونست صدای زوزه امگاشو بشنوه
کلافه چنگی تو موهاش زد و با دست آزادش دست جونگکوک رو گرفت و فشرد
با جلب شدن توجه امگاش لب زد
-بهم اعتماد کن به زودی وقتی حالت کاملا خوب شده بر میگردیم
تهیونگ بعد از تکون دادن سرش لبخندی به جونگکوک زد و با قرار دادن سرش روی شونش پلکاشو بست تا با خواب دلتنگی کمی که از همین الان شروع شده رو کنترل کنه

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 15, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

MineWhere stories live. Discover now