. 3 .

2K 465 44
                                    

چند دقیقه از رسیدنمون به عمارت میگذشت من روی مبل روبه روی جین نشسته بودم و نامجون همونطور راه میرفت

×تهیونگ برادر عزیزم چند بار بهت گفتم نباید وقتی هوا تاریکه بیرون باشی؟ تو میدونی اینجا جای امنیه ولی جنگل قطعا نه  تو میدونی هر الفایی موقع رات یا هرکوفت دیگه ای میره جنگل من اینارو بار ها بهت گفتم ولی بازم باید بیام تو رو  جای اون دریاچه نفرین شده پیدا کنم

جین از جاش بلند شد و نامجون و مجبور کرد بشینه خودشم کنارش نشست
# اروم باش مونی تهیونگ دیگه بچه نیست الان یه گرگ بالغه و تو خیلی خوب بهش یاد دادی از خودش مراقبت کنه
× ولی جین نمیدونی وقتی دیدم کنار یه الفاس چقدر نگران شدم
جین با تعجب پرسید
#الفا ؟ تهیونگ تو اونجا با یه الفا بودی؟
نمیدونستم چی بگم ...
+ من ...... خب
× بهم بگو تهیونگ اون پسره کی بود اونجا

هردوشون منتظر بهم خیره شده بودن
+ خب راستش.... من اونو دیروز دیدم  نمیدونستم یه الفاس چون فرمون هاشو حس نمیکردم ...  وقتی گفت که الفاس سعی کردم برم که ..... ازم خواست فردا بازم بیام

نمیدونم چرا ... ولی از جونگکوک محافظت کردم فقط کافی بود نامجون بفهمه که سعی داشته با فرموناش کنترلم کنه تا پیداش کنه و تیکه تیکش کنه
هیونگم هر چقدر مهربون و عاقل بود وقتی حرف جین و من وسط بود جای هیچ گذشتی نبود
جین با ملایمت گفت
# ولی تهیونگ تو نباید انقدر راحت به کسی اعتماد کنی
نامجون دستاش روی صورتش کشید
× چیزی که بیشتر از همه نگرانم میکنه اینکه سعی داشت ازت محافظت کنه در برابر من
+ منم معنی کاراشو نمیفهمم میگه جفتمه و به خاطر رایحم اومده سمت دریاچه ولی .......من هیچی حس نمیکنم

نامجون بلند شد
×وقتی تو چیزی حس نمیکنی پس یعنی هیچی نیست
و همینطور که از پله ها بالا میرفت گفت
× دیگه اجازه نداری بری دریاچه تهیونگ  الانم برو استراحت کن
وقتی نامجون کاملا از دید خارج شد
جین اومد و کنارم نشست
منم سریع بغلش کردم  دستشو روی موهام کشید
# عیبی نداره ته ته از مونی ناراحت نشو اون فقط خیلی نگرانته  الفا بودن  هم سختیای خودشو داره اون روی تو خیلی حساسه
سرمو تکون دادم
+ هیونگ چشماش منو سمت خودش میکشید
جین سکوت کرد
+میدونی هیونگ اون انگار واقعا جفتمه نمیدونم چرا  ولی اینطوری حس میکنم..... ولی میدونی که من نمیخ......
جین محکم تر بغلم کرد
#میدونم تهیونگ میدونم  عیبی نداره  فقط کافیه بهش فکر نکنی حالا هم پاشو برو استراحت کن امشب شامتو میارم تو اتاقت
سری تکون دادم  گونش و بوسیدم و به سمت اتاقم رفتم
جین بهترین هیونگ دنیاست خوشحالم که برادرم جفتی به خوبی جین داره
.
.
.
چهار روز میگذشت از اون ماجرا و من تقریبا  دیگه بهش فکر نمیکردم
البته تقریبا بعضی وقتا به سرم میزد دوباره برم دریاچه ولی شدیدا به خودم تشر میزدم
قرار نیست با تمام کار هایی که نامجون هیونگ داره منم به مشکلاتش اضافه کنم
جونگکوکم حتما تا حالا به همراه دوستاش از اینجا رفتن
شب بعد از شام روی تختم نشسته بودم و با لپ تاپ فیلم میدیدم که با تقی که به پنجره خورد  لپ تاپم و بستم و با کنجکاوی  به سمت پنجره رفتم  و بازش کردم
و توقع هر چیزیو داشتم جز جونگکوکی که خودشو تو بغلم انداخت  به سختی خودمو نگه داشتم که نیوفتم
انقدر شوکه شده بودم که حتی نمیتونستم از خودم دورش کنم
نمیدونم چطوری از دو طبقه بالا اومده  فقط میدونم اون اینجاست  و نامجون هیونگ دقیقا طبقه پایینه
وقتی به خودم اومدم با شدت پسش زدم و با صدای اروم گفتم
+دیونه شدی اینجا چیکار میکنی
با لبخند  بهم نگاه میکرد
_ اومدم تو رو ببینم  دلم برات تنگ شده بود
به سمت عقب حلش دادم
+ برو نامجون هیونگم اگه بفهمه اینجایی اینبار میکشتت
بغلم کرد جوری که دستام کنارم قفل شده  بود هیچ کاری نمیتونستم بکنم زمزمه ارومش و شنیدم
_مهم نیست اگه بمیرم اونم وقتی اینجوری تو بغلم دارمت
+ کوکی ولم کن داری اذیتم میکنی
دروغ گفتم بغلش گرم و راحت بود کاملا تو بغلش جا شده بودم
شاید اگه استرس  هیونگام و نداشتم ترجیح میدادم بیشتر تو بغلش باشم
وقتی ولم کرد ناخواسته دستم و مشت کردم تا حالت صورتم نارضایتیم و نشون نده
سرشو پایین انداخت
_معذرت میخوام  من فقط میخواستم ببینمت
+ چرا هنوز اینجایی تا حالا باید به اندازه کافی از اینجا دور میشدین
_ دوستام یکم تو شهرتون گشتن و انگار خیلی خوششون اومد چون قرار شد فعلا اینجا بمونیم
پوفی کشیدم
+ بهتره از همونجایی که اومدی برگردی
با نگاهی پر از ناراحتی بهم زل زد
_ تهیونگ میشه انقدر پسم نزنی شاید به روی خودم نیارم ولی قلبم درد میگیره .....
.
.
سکوت کردم چون انگار کم کم منم داشتم حس عجیبی پیدا میکردم نفسم هر بار بعد پس زدنش سنگین میشد
لبخندش  ، نگاهش ، بغلش  .... چیزایی که به نظرم  راجبش جذاب بودن داشتن هی بیشتر میشد
این نگرانم میکرد
+ ببین کوکی باید بری تو از هیچی خبر نداری
جلو اومد و بازو هامو تو دستاش گرفت
_ بهم بگو .... هرچیزی که لازمه و بهم بگو ...بگو تا بدونم
تو چشماش نگاه کردم
+ گوش کن جونگکوک من باید با یه بتا ازدواج کنم این چیزیه که تغییر نمیکنه پس بهتره بری
.
شاید زیبا ترین چیزی بود که دیدم وقتی تو چشماش خیره  بودم تغییر رنگش و دیدم  از مشکی به قرمز
قلبم ریخت نه از ترس نه از استرس ....از هیجان
محو چشماش بودم که با حس کردن گرمی رو لبام چشمام تا جای ممکن بزرگ شد
به جونگکوک نگاه کردم که جطور با ارامش چشماش و بسته بود
لب هاش رو لبام بود ... بوسه  ریزی به لبام زد
اولین بوسم بود اولین لمس لبام  واقعا حس عجیبی داشت
لب پایینم و بین لباش کشید  و بعد عقب رفت
با دستاش صورتم و قاب کرد
با چشمای سرخش بهم خیره شد
مردمک چشماش میلرزید
_ اجازه نمیدم تهیونگ  .... این اجازه و به هیچکس نمیدم  تو مال منی
.
هیچ کلمه ای  از دهنم در نمی اومد فقط بهش خیره  بودم
بوسه ی دیگه ای به لبم زد کوتاه ولی گرم
.
وقتی از هپروت در اومدم نبود
رفته بود
سریع به سمت پنجره رفتم
به پایین نگاه کرد....   حداقل امیدوارم موقع پریدن چیزیش نشده باشه
.
.
.
❤❤
ببینین چه نویسنده خوش قولیم 😉😎💜
ایندفعه شرط کامنتم میزارم
دفعه اولمه واقعا شرطی اپ میکنم ولی خب چاره ای نیست میخوام ببینم دوست دارین داستان و یا نه!
چون خیلی یهویی تصمیم گرفتم اپش کنم و نیاز داره حمایت بشه وگرنه بوک و پاک میکنم
لطفا اگه منو  فالو ندارین حتما فالو کنین😊💜
شرط کامنت 20
شرط ووت 65

MineWhere stories live. Discover now