. 10 .

1.1K 228 24
                                    

آنچه در پارت قبل خواندید

موهای ابریشمیش و از صورتش کنار زدم  و بعد بوسه ای  روی پیشونیش زدم
- زود خوب شو تهیونگ ... میخوام اون چشمای خوشگلت و باز ببینم

از تخت فاصله گرفتم و بیرون اتاق رفتم
باید به دکتر میگفتم تا بیاد و تهیونگ و چک کنه ...
وقتی از اتاق بیرون رفتم  دکتر سریع وارد اتاق شد
برادر تهیونگ  اومد و منو محکم بغل کرد
÷ ازت ممنونم.... خیلی ممنونم.... تو جون برادرمو نجات دادی
اروم ازش جدا شدم
تو چشماش نگاه کردم

-وقتشه حقیقت و توضیح بدین

Jungkook°•

نگاهم خیره به فنجون قهوه روبه روم بود
یک ساعتی از وقتی که با برادر تهیونگ به کافه کنار بیمارستان اومدیم میگذره
هنوز روبه روم نشسته ولی خیلی وقته که دیگه همه حرفا زده شده
بعد شنیدن آخرین کلمات نامجون و تحلیل حرفاش انگار همه چی محو شد
هیچ صدایی رو تو سرم نمیشنوم
سکوت و سکوت ...
نفسای عمیق میکشیدم ولی همچنان احساس خفگی داشتم فهمیدن اینکه جفت زیبای من ، تهیونگم  انقدر سختی و عذاب و تحمل کرده
با اون بدن ظریف و نحیفش اون همه درد و آسیب و تحمل کرده و ذره ذره از درون شکسته  باعث می‌شد  به حدی روانی بشم که بخوام همه چی رو به آتیش بکشم شاید شبیه جوک باشه ولی هیچ چیز دیگه ای حالمو توصیف نمیکنه
الان مثل یه بمبم که چند لحظه بیشتر تا ترکیدنش نمونده هر لحظه ممکن بود بغض تو گلوم بشکنه
نمیدونم چقدر گذشته بود ولی با دوباره شنیدن صدای نامجون به خودم اومدم نگاهمو به اون چشما دادم و زبونمو روی لبم کشیدم
×میخوای چیکار کنی؟
نفس عمیقی کشیدم و به اطراف نگاه کردم
-نمیدونم ...باید فکر کنم
وقتی دوباره تو چشماش نگاه کردم نگرانی و دیدم حق داشت فکر می‌کرد قراره تهیونگ و بعد شنیدن این چیزا ترک کنم
حقیقتا یه آلفا عاقل و آینده نگر شاید اینکارو بکنه ولی من الان فقط یه مجنونم 
مجنون و دیوانه اون امگایی که بار ها منو پس زد ولی حالا میدونم قسمتی از همه اینا رو به خاطر خوبی من انجام داده
آروم بلند شدم و زمزمه کردم
-بریم نامجون شی میخوام وقتی تهیونگ بهوش میاد کنارش باشم

سری تکون داد و  بلند شد هردو به سمت خروجی کافه رفتیم و بعد چند دقیقه روی صندلی اتاق تهیونگ نشسته بودم و به چشمای بستش نگاه میکردم که شاید بلاخره چشماشو باز کرد و منه تشنه رو سیراب کرد

نگاهم به هیونگم افتاد که از پشت پنجره اتاقش بهم اشاره میکنه تا بیرون بیام  نگاه دیگه ای به تهیونگ ميندازم و از اتاق بیرون میام و آروم درو میبندم
-جانم هیونگ
یونگی دستشو روی شونم گذاشت و آروم  توضیح داد
+میدونم حالت خوب نیست ولی جونگکوک میدونی که باید برگردیم
اول به هیونگ و بعد از پنجره به تهیونگ نگاه کردم
-میگی چیکار کنم هیونگ بدون تهیونگ نمیشه برگردم
یونگی نفس عمیقی کشید و به دیوار کنارش تکیه داد
+میدونم خودت بهتر میدونی ولی به نظرم باید تهیونگ و با خودمون ببریم هرچه زود تر
با شنیدن حرفش متعجب نگاهش کردم که با لبخند محوی ادامه داد

MineWhere stories live. Discover now