هوسوک بعد از قطع شدن تماس، موبایل رو داخل جیب کتش گذاشت و در همون حین به جیمینی که نگاهشو ازش میدزدید خیره شد.
_منو از اینی که هستم عصبانی تر نکن با سکوتت!
هوسوک دستشو روی بازوی جیمین فشار داد و پسر همینطور که سعی میکرد صورتش از درد جمع نشه، لبشو گاز گرفت و نفس عمیقی کشید تا بتونه توضیح بده.
_مـ-مجبور بودم هوسوک
_اهاح!مجبور بودی دروغ بگی!مجبور بودی عاشقم بشی! مجبور بودی بهمون خیانت کنی! تو خیلی چیزارو به اجبار انجام دادی اما حتی یه بارم خودتو راضی نکردی تا بهم اعتماد کنی هاح؟!
جیمین حس میکرد پشت پلکش از پیچیدن صدای بلند پسر کنار گوشش میسوزه و سرش تیر میکشید اما با کشیده شدن بازوش به جلو خم شد و هوسوک بعد ازینکه از کنار دیوار بلند شد گذاشت سرمای هوا به بدن پسری که به گرمای تنش عادت کرده بود آسیب بزنه.
هوسوک عصبی بود. ازینکه نمیدونست باید چطور این خبر رو به جونگکوکی که توی ماشین نشسته بده تا عصبانیش نکنه و جیمین جلوی چشمهاش کشته نشه، عصبی بود.
نمیخواست هیچکدوم از اطرافیانش آسیب ببینن اما الان گیر افتاده بود توی وضعیتی که نزدیکترین فرد زندگیش از دور بهش شلیک کرده بود و حالا کنارش بود تا ببینه چطور جون میده!
دستهاشو کلافه بین موهای مرطوبش که به پیشونی و شقیقهاش چسبیده بود فرو کرد و همینطور که گردنشو به عقب متمایل میکرد تا سرش روبه بالا قرار بگیره، چشمهاشو بست و نفس سنگینی کشید تا هوای سرد، سوزش ریههاش رو بیشتر کنه و درد روحش کمتر بشه.
هوسوک از پس موقعیتهایی که از نظر منطقی هزار برابر سختتر از این بودن هم گذشته بود اما مشکل دقیقا همینجا بود که این وضعیت الان رو نمیتونست با منطقش پیش ببره وقتی هر ثانیه که چشمهاشو باز میکرد فقط اشکهای عروسک بیدفاع و لرزونش جلوی چشمش ظاهر میشد درحالیکه نمیتونست آرومش کنه چون خودش نیاز داشت به آروم شدن!
جیمین نمیتونست اون سکوت عذاب آور رو تحمل کنه پس همینطور که آروم دستشو روی گلوش فشار میداد تا شاید کمکی به از بین بردن بغضش کرده باشه، چند قدم به هوسوک نزدیکتر شد و با فاصله ازش ایستاد.
نه از نزدیک شدن به هوسوک میترسید نه اینکه دلش برای آغوش امن پسر تنگ نشده باشه، جیمین فقط نمیخواست نزدیکتر بره چون طاقت نداشت گرمای بدن هوسوکش رو روبهروی خودش حس کنه به جای درهم آمیخته شدن با گرمای تن خودش!
_ا-اون قبل از عملیات مثل همیشه تهدیدم کرد، بقیۀ جاسوسهاش بهش گفته بودن من با تو رابطه دارم، بهم میگفت نمیذاره من بمیرم اما تورو جلوی چشمام میکشه تا یاد بگیرم فقط روی کارم تمرکز کنم... م_من اینو نمیخواستم، وقتی برای رفتن به خونهاش و گرفتن فلشی که سازمان میخواست رفتین، اون باهام تماس گرفت و عصبانیتر از همیشه بود چون من دربارۀ نقشۀ رفتنتون به خونهاش بهش اطلاعات نداده بودم و اون فهمیده بود!
فلش بک:
با رسیدن به آدرسی که براش ارسال شده بود موتور سیاه و نقرهای رنگش رو کنار بزرگراه روی پل پارک کرد و همزمان با پیاده شدن از موتور، کلاه سیکلت مشکی براقش رو به دستۀ موتور آویزون کرد.
موهای بلوندش که به خاطر بودن زیر کلاه، حالت گرفته بودن با دستش مرتب کرد و سمت در لیموزین سرمهای که توسط بادیگارد بلند قدی باز شده بود قدم برداشت.
_چرا حس میکنم پسرم ازینکه پدرشو زنده میبینه کلافه شده؟
مرد همینطور که یکی از پاهاشو روی دیگری گذاشته بود و جامی باریک حاوی الکل بین انگشتهاش بود، گفت و لبخند فِیکی به پسر موبلوند زد.
_خبرم کردی باهم بمیریم؟ ترجیح میدم حتی قبرم باهات یکی نباشه، همینکه خون تو توی رگهامه به اندازۀ کافی حالمو از خودم بد میکنه!
جیمین سمت مخالف صندلی چرم زرشکی نشست و دستشو به علامت "نه" سمت جامی که به سمتش گرفته شد تکون داد.
_بدخلقی نکن جیمین_...
_اسمی که مادرم برام گذاشته رو حتی از ذهنت رد نکن چه برسه اینکه به زبون بیاریش!
مرد اخم کمرنگی کرد و کمی از نوشیدنی توی دستش رو مزه مزه کرد.
_فرستادمت برای خبرچینی نه اینکه توی اون عمارت پیش کسی که تورو عروسک خیمه شببازیهاش کرده خوش بگذرونی و یادت بره وظیفهات چی بوده!
دستشو مشت کرد و چشم هاشو چرخوند، قابل پیش بینی بود که لئو دربارۀ رابطهاش فهمیده وگرنه این حجم آروم بودنش دربرابر جیمینی که هرلحظه قصد کشتنش رو داشت نمیتونست واقعی باشه!
اون سیاستمدار با لبخند تمسخرآمیزش آروم بود چون تونسته بود بالاخره قلادۀ فلزیشو دور گردن تولهاش بندازه و با کنترل کردنش به خودش افتخار کنه که من تونستم پسر خونی خودم رو به قدری عذاب بدم تا رام و مطیعم بشه!
_چی میخوای؟
_عاقل تر از همیشه میشی وقتی پای اموالت درمیون باشه جیمین!
دستهاشو مشت کرد جوریکه میتونست سفید شدن بند بند انگشتهاشو بخاطر فشار ببینه، بوی الکل و سیگاری که توی فضای ماشین پخش شده بود نشون میداد مرد از قصد اینکه میدونه جیمین از بوی سیگار متنفره، اون کار رو انجام داده تا روی اعصاب پسر راه بره و پوزخند گوشۀ لبش پررنگتر بشه!
_اون دوربین جلوی ماشین رو میبینی؟
جیمین نگاهشو به نور قرمز کوچیکی که نشان دهندۀ دوربین بود داد و اخمی کرد.
_کف این ماشین یه بمب کنترل از راه دور جاساز شده، نه هر بمبی! از اونایی که میشه با یک نگاه مهارت و دقت بالاشو فهمید و سازندهاش رو حدس زد! خوب میشناسیش. همونی که شبها زیرشی!
جیمین اخم غلیظی راهی چهرۀ خنثیِ مرد کرد و به شدت دلش میخواست چاقویی که روی بند دور مچ پاش جاساز کرده بود توی قلب مرد به اصطلاح پدرش فرو کنه یا گلوش رو پاره کنه تا حرفهای طعنه آمیزش تموم بشن!
_پشت صندلیت یه تفنگ مخفی قرار داره. از روی صندلی بلند بشی یا هر تکونی بخوری، فشار اهرم اصلی از بین میره و توی یک ثانیه زنجیری که ماشه رو نگه میداره شل میشه و بنگ! یه گلوله توی سر پسر عزیزم خالی میشه...
جیمین نفس سنگینی کشید و میدونست این کار از اون پست فطرت برمیاد پس روی صندلی جابه جا نشد چون جوری که پیش بینی کرده بود اگه اسلحه دقیقا پشت سرش باشه اون قبل ازینکه بتونه جاخالی بده کشته میشد.
صدای خندۀ بلند مرد توی فضای ماشین پیچید و بعد ازینکه کام سنگینی از سیگار برگ توتونش گرفت، دودش رو جلوی صورت جیمین خالی کرد و به بسته شدن چشمهای پسر و جمع شدن صورتش پوزخند زد.
_اون دوربین همین الان یه عکس از تو و من گرفت و سی درصد مونده تا همراه اطلاعاتی که نشون میده پسر منی و یه جاسوس بودی، روی صفحۀ مانیتور جانگ هوسوک،پسری که توی ون جلوی ساختمونم مشغول بررسی دوربینهاست، ظاهر بشه!
جیمین آب گلوشو قورت داد و دستهاشو روی پاهاش مشت کرد، آخرین چیزی که میخواست آشکار شدن هویتش برای هوسوک بود و پدرش دقیقا پاهاشو روی گلوی نقطه ضعفش گذاشته بود تا ذره ذره اکسیژنش رو با خفه کردنش، بگیره!
_پنجاه درصد
جیمین سرشو با ضرب برگردوند و چیزی نمونده بود تا مهرههای گردنش با این حرکت ناگهانی بشکنن.
پوزخند لئو بهش ثابت میکرد اون تونسته ترس و اضطرابی که تمام وجود جیمین رو گرفته بود به وضوح ببینه و حالا جیمین ضعیفتر از هر حالتی بود تا بتونه از تنها اموالی که به دروغ به دست آورده بود با ادامه دادن این دروغ، محافظت کنه!
_چـ-چی... چی ازم میخوای؟
لئو لبخند سیاستمدارانۀ مضحکی روی صورتش کاشت و همینطور که محتویات ته موندۀ جام رو با حرکت انگشتهاش توی ظرف میچرخوند گفت:
_یه کار کوچیک!
_ا-انجامش میدم... فقط-فقط اونو ل-لغو کن
جیمین از شدت اضطراب لکنت گرفته بود و نمیتونست نفسهاشو کنترل کنه، قلبش تند میزد قطرههای عرقی که از شقیقههاش روی صورتش میریخت اعصابش رو خرد کرده بود.
لئو تبلت کوچیکی که روی میز کنار دستۀ صندلی بود برداشت و جیمین با دیدن اینکه هشتاد درصد از فلِش سبزرنگ پر شده توی جاش لرزید و نفسش حبس شد.
_این فلَش رو وصل کن به مانیتور اصلی توی اتاق اون پسر و به همین سادگی خودتو نجات بده!
_ب-باشه
جیمین دستهاشو روی چرم صندلی مشت کرد و اینکه نمیتونست تکون بخوره مبادا توی یک لحظه جمجمهاش متلاشی بشه باعث میشد حس کنه از این حجم فشار بدنش به یه حملۀ عصبی نزدیکه...
لئو لبخندی زد و ابروشو بالا انداخت، دستشو سمت فلشی که تقریبا پر شده بود برد و با کمی مکث برای ارضا کردن روح کثیفش با دیدن زجر کشیدن جیمین، توی آخرین لحظه ارسال رو لغو کرد و به جیمینی که سرشو به پشت صندلی تکیه داد و با لبهای نیمهبازش بریده بریده نفس میکشید نگاه کرد.
فلَش رو کنار صندلی جیمین انداخت و بعد از باز شدن در توسط بادیگاردهاش از ماشین خارج شد.
_پنج دقیقه تا انفجار ماشین بیشتر وقت نداری پسر، بهتره بیای بیرون!
جیمین چشمهاشو باز کرد و بعد ازینکه تیرگی اطرافش کم کم از حالت تار به حالت واضحتری تبدیل شد، نگاه بیحسی به مرد و پوزخند همیشگیش انداخت.
_بلند شو نترس تفنگی درکار نیست، یه شوخی پدر پسری بود!
لئو همینطور که بلند بلند میخندید به جیمینی که از روی صندلی بلند شد و دستشو به لبۀ در گرفت تا از ضعف ناگهانی زانوهاش روی زمین نیوفته، نگاه کرد. دستشو روی شونۀ پسر زد و با دیدن اخم پررنگش دوباره قهقهه زد.
_دیدار خوبی بود، قراره به زودی همو ببینیم و یادت باشه برای ارسال اون عکس و اطلاعات فقط یه لمس انگشتم لازمه پس سرپیچی نکن و پسر خوبی باش، جیمین!
اسم پسر رو با لحن متفاوتی گفت تا کاملا به گوشش برسه و بلافاصله همراه بادیگاردهاش سمت ماشین دیگری که چند متر اون طرفتر پارک شده بود، حرکت کرد.
جیمین تمام قدرتشو توی پاهای سست شدهاش گذاشت و بعد از چند بار تلو تلو خوردن بالاخره تونست سوار موتورش بشه و زمانیکه به قدر کافی از ماشین دور شد کنار خیابون نشست و اشکهاش همزمان با صدای بلند انفجار، از گونه اش پایین ریخت.
باید چیکار میکرد تا خودشو از این باتلاق خونی نجات بده؟!
پایان فلش بک
YOU ARE READING
BURGLAR
Romance♛-دریا غیرقابل پیشبینیه، مثل تو که نمیدونم توی کدوم یکی از آغوشهام قراره اشکهات رو بیرون بریزی تا ساحل آرامشت بشم... ♔جونگکوک برای انتقام گذشتهاش وارد یک عمارت میشه اما نقشهاش با دیدن میزبان ناخواندهاش تغییر میکنه، میزبانی که مهمانِ شکنجهگاهِ...