با برداشته شدن کیسهٔ پارچهای روی سرش که نفس کشیدن رو براش سختتر کرده بود، سرشو خم کرد و چشماشو به هم فشار داد تا به نور نسبتا شدید اطرافش عادت کنه.
نفس نفس میزد و ریههاش توانایی تنظیم ریتم نفسهاشو نداشتن.
با بالا گرفته شدن چونهاش چشماشو باز کرد و چهرهای که براش حکم آشناترین غریبه رو داشت جلوی صورتش نمایان شد...
مرد تقریبا چهل ساله لبخند مغروری زد و از پسری که به صندلی وسط سوله با طناب بسته شده بود دور شد.
_بهت زیادی خوش گذشته مگه نه تهیونگ!؟
پسر اخمی کرد و سعی کرد دستاشو تکون بده ولی طناب زمخت دور مچش روی رد زخم و تتوش کشیده میشد و بدنش از اون سوزش خفیف کلافه شده بود...
مرد با شنیدن حرف یکی از زیردستهاش پوزخندی زد و همینطور که زنجیر باریکی رو دور مچ دستاش حرکت میداد، سمت تهیونگ برگشت و گفت:
_شاهزادهٔ سوار بر اسبت داره میرسه پسر... قراره امشب صحنههای جالبی قبل از مرگت ببینی...
تهیونگ نگاهشو از چشمهای مرد گرفت چون علاقه ای نداشت بیشتر از این به خاطر فریب خوردنش درد بکشه...
_نکنه واقعا فکر کردی من به خاطر دوستی نزدیکت شدم!
تهیونگ با شنیدن حرف مرد سرشو خم کرد تا گاز گرفتن لبش معلوم نشه؛ نمیخواست به زبون بیاره اولین دوست عمرش که براش حکم یه حمایتگر رو داشت در اصل شیطانی بوده برای سواستفاده کردن ازش...
_میدونی تهیونگ... تو فقط زیادی بدشانسی پسر... تقصیر تو نیست که از بین بیست میلیون جمعیت، اسم تو به چشمم خورد! البته...
مرد نزدیکتر شد و پشت صندلی تهیونگ ایستاد، آرنجهاشو روی شونه های پسر گذشت و دستهاش جلوی صورتش مشغول بازی کردن با اون زنجیر نازک شدن.
_میدونی دلیل انتخابم این بود که تو کسی رو نداشتی... هویتت عملا برای جامعه نامشخص بود و هیچ سابقه ای نداشتی که برام مشکل ساز بشه... تو طعمهٔ خوبی بودی برای کشیدن بار جرم های من پشت اسمت! کمتر از سه ساعت طول میکشه تا عکست توی اخبار کشور با نام معروفترین خلافکار کره پخش بشهدو بعد از اون حتی اگه من نکشته باشمت بازم اعدام میشی!
تهیونگ لبشو گاز گرفت و دستاشو مشت کرد.
خواست چیزی بگه ولی اون زنجیر روی گردنش کشیده شد و نفسش رو حبس کرد چون اون زنجیر نازک به طرز عجیبی داغ بود و پوستشو میسوزوند!
مرد با دیدن واکنش تهیونگ لبخند چندشآوری زد و ادامه داد:
_تو حالا بیشتر از قبل مفید شدی تهیونگ! چون تو تنها نقطه ضعف دشمن منی و اون داره میاد اینجا تا با دستهای من کشته بشه!
مرد زنجیر رو شل دور گردن تهیونگ انداخت و گذاشت زنجیری که با کمک باطری کوچیک داخلش، به آرومی داغ میشد، پوست گردن پسر رو بسوزونه.
پارچهٔ مشکی رنگی که از دستهٔ صندلی آویزون شده بود روی دهن تهیونگ بست و همزمان با شنیده شدن صدای شلیک های پشت هم، پوزخند روی لبش پررنگتر شد.
_مثل اینکه رسیدن!
حرفش تموم نشده بود که دوتا از بادیگاردهای جلوی در سوله روی زمین افتادن و پسری که از چشماش عصبانیت بیرون میزد سمتشون حرکت کرد.
تهیونگ نگاهشو از پسر گرفت و به زمین خیره شد تا سوسو زدن مردمکهاش به خاطر سوزش گردنش معلوم نباشه.
_اوه جئون جونگکوک! حتما باید برای دیدن بقیه به من سر بزنی؟
جونگکوک اخمی کرد و کُلت طلایی رنگی که توی دستش بود رو بیشتر از قبل فشار داد.
نگاهشو روی تهیونگ که به صندلی بسته شده بود چرخوند و بعد ازینکه مطمئن شد پسر آسیب جدی ندیده دوباره با عصبانیت به مرد خیره شد.
_کار درستی نیست به اموال بقیه دست بزنی لئو!
مرد دستاشو روی شونهٔ تهیونگ گذاشت و باعث شد همزمان با لرز بدن تهیونگ، اخم بین ابروهای جونگکوک غلیظتر بشه.
_هدفم قطع کردن دستات نبود ولی اونم به لیستم اضافه شد!
جونگکوک با لحن جدی و سردی گفت و کُلت طلایی رنگشو بین انگشتاش چرخوند.
افراد خودش و لئو بیرون از سوله مشغول درگیری بودن و تعدادشون تقریبا سه برابر افراد جئون بود.
هوسوک همراه جیمین وارد سوله شدن و چند قدم عقب تر از جونگکوک ایستادن...
جیمین سرشو پایین انداخته بود و هوسوک موهاشو دوباره بالای سرش مرتب کرده بود.
غیر از لئو تقریبا ده نفر داخل سوله ایستاده بودن و هر لحظه امکان داشت به سمتشون حمله کنن.
لئو نگاهشو از جونگکوک گرفت و به پسر موبلوند نگاهی کرد ولی پسر چشمهاش خیره به زمین بودند.
هوسوک اخمی کرد و بعد ازینکه تفنگشو سمت یکی از افراد لئو گرفت، به وسط پیشونیش شلیک کرد و روبه لئو که کمی شوکه شده بود گفت:
_خواستم بهت بگم اونم داشت به چیزی که مال منه نگاه میکرد! مواظب عواقب کارات باش لئو!
لئو پوزخندی زد و نگاهشو از جیمین گرفت تا دوباره با جونگکوک حرف بزنه.
_چی در عوض آزاد کردن این پسر بهم میدی جئون؟
جونگکوک پوزخندی زد و بعد از بالا آوردن کُلت طلایی رنگش، انگشتاشو روی دستهٔ کُلت کشید و نگاه براندازانهای بهش انداخت.
_روکش این کُلت از طلای خالصه... میدونی... اونشب که جئون، مادرم رو با این کُلت کشت تو حرفی رو زدی که باعث شد ریشهٔ انتقام توی وجودم رشد کنه!
لئو کمی خم شد و با دستهاش مشغول بازی کردن با یقهٔ تهیونگ شد ولی پسر فقط سرشو کج کرد و نگاهشو به زمین دوخت تا اضطرابش مشخص نباشه.
اون گیر افتاده بود بین دو نفری که هر دو قصد کشتنش رو داشتن در حالی که تهیونگ یه مجرم بی گناه بود!
_گفتم اون اسلحه لیاقتش بیشتر از اینه که برای کشتن اون زن حروم بشه ولی پدرت گفت همیشه یه مرگ خاص بیشتر میتونه کینه و انتقام درونتو ارضا کنه!
جونگکوک پوزخندی به لفظ "پدر" زد و دستاشو روی دستهٔ اولین چاقویی که روی کنارهٔ شلوارش متصل شده بود گذاشت و با کشیدن چاقو، اون رو از بند دورش آزاد کرد و توی دستش گرفت.
_با اینکه من با اون هم عقیده نیستم ولی میخوام روش خودشو برای انتقام پیش ببرم.. خیلی وقته این چاقوها منتظر فرورفتن توی بدن کثیف تو هستن لئو!
لئو نگاهی به چاقوهای توی دست جونگکوک انداخت و با یک نگاه متوجه شد اون چاقو و چهار چاقوی دیگهٔ روی شلوار پسر، همون پنچ چاقوی معروفی هستن که از یه شهاب سنگ با سختی بالا ساخته شدن...
_پس شروع کن!
لئو به آرومی گفت و انگشتهاشو روی رد قرمز روی گردن تهیونگ که به خاطر زنجیر کمی سوخته بود کشید و باعث شد پسر هیسی بکشه.
جونگکوک نگاهشو از لبهای گاز گرفته شدهٔ تهیونگ که با دندون هاش درگیر بودن تا دردش رو کمتر کنه، گرفت و چاقو رو توی دستش چرخوند و اسلحه رو به دست چپش داد.
_بیا رو در رو انجامش بدیم!
لئو پوزخندی زد و بعد ازینکه گردن تهیونگ رو کج کرد، سرشو خم کرد و گاز محکمی از گردن پسر گرفت که باعث شد تهیونگ از درد داد خفهای بکشه و چشمهاشو جمع کنه.
جونگکوک اسلحه رو بالا آورد تا به لئو شلیک کنه ولی صدای هوسوک اونو متوقف کرد:
-شلیک نکن سمتش.. تا زمانی که نزدیک تهیونگ ایستاده نمیتونی بهش شلیک کنی! اون زنجیر دور گردنش به حرکت فلز گلولههای عادی از شعاع یک متریش حساسه و داغ تر میشه!
جونگکوک کلت رو بین دستاش فشار داد و نفس عمیقی کشید تا خودشو کنترل کنه.
تهیونگ به خاطر درد گردنش عذاب میکشید و حس میکرد گردنش کبود و خونی شده.
لئو از پسر فاصله گرفت و خون توی دهنش رو روی زمین تف کرد.
تهیونگ سرشو پایین انداخت ولی حرکت گردنش باعث میشد از درد اشک بریزه و سوزش زخمش عذابش میداد.
جونگکوک نگاهشو از رد کبود و قطره های خون روی گردن تهیونگ گرفت و چشماشو برای چند ثانیه فشار داد ولی چجوری میتونست خودشو کنترل کنه وقتی اون پسر اینجوری روبه روش عذاب میکشید؟!
لئو پشت تهیونگ ایستاد و انگشتهاشو روی زخم گردن پسر فشار داد تا صدای دردمندش بلندتر بشه.
جونگکوک سریع اطرافش رو آناليز کرد و بعد از اینکه نگاهشو به لئو داد گفت:
_میدونی چیه.. تو اونقدرا هم که فکر میکردم طعمهٔ سختی نبودی! حس میکنم این سال ها زندگیم تلف شد برای کشتن تو!
لئو گیج به جونگکوک نگاه کرد و پسر ادامه داد چون تازه منظور هوسوک رو فهمیده بود:
_اونقدر احمقی که نفهمیدی گلوله های این کُلت با بقیه فرق داره!
جونگکوک به لئو فرصت تحلیل نداد و بلافاصله به بازوی مرد شلیک کرد.
لئو دادی کشید و یک قدم عقب رفت، فکرشو نمیکرد جنس اون گلولهها از بقیهٔ اسلحهها متفاوت باشه ولی فریب خورده بود.
به افرادش اشاره کرد و اونها سمت سه نفر وسط سوله حمله کردن.
هوسوک به پهلوی یکی از افراد شلیک کرد و جیمین بعد ازینکه از کنار یکی از اون مرد های هیکلی گذشت، با تفنگش به پشت گردن مرد ضربه زد و گلولهای به کمرش شلیک کرد.
جونگکوک با اشارهٔ هوسوک سرشو تکون داد و سمت لئو حرکت کرد.
لئو از این وضعیت که مطابق نقشههاش نبود کلافه و آشفته شده بود ولی نباید کم میآورد، اسلحهاشو درآورد و سمت جونگکوک شلیک کرد ولی پسر جاخالی داد.
تهیونگ خواست سرشو بالا بگیره ولی میترسید از دیدن صحنههای جلوی چشمهاش.
همین الانم تمان بدنش به خاطر صداهای شلیک و فریاد، میلرزید و زخم گردنش میسوخت.
هوسوک لگدی به زانوی مرد تاس روبه روش زد و جیمین از پشت بهش شلیک کرد.
هنوز افراد زیادی توی سوله بودن و افراد خودشون بیرون درگیر بودن.
جونگکوک با نزدیک شدن به لئو اخمی کرد و بعد از اینکه به مچ پای مرد شلیک کرد اونو روی زمین انداخت.
پاهاشو دو طرف بدن لئو گذاشت و چند بار به صورتش مشت زد تا جایی که استخون گونهٔ مرد باعث شد پشت دستش کمی کبود و خراشیده بشه.
چاقویی که توی دستش بود رو توی شونهٔ لئو فرو کرد و مرد از درد زیاد فریاد کشید ولی با پشت اسلحهاش به پهلوی جونگکوک ضربه زد و اون رو روی زمین انداخت.
تهیونگ برای ثانیه ای چشمهاشو بالا آورد تا وضعیت اطرافش رو چک کنه ولی همون لحظه جونگکوک از روی زمین بلند شد و با درآوردن چاقوی دوم از بند روی شلوارش، اونو توی پهلوی لئو فرو کرد و لگدی به شکمش زد که باعث شد روی زمین بیفته.
تهیونگ نفسش از دیدن صحنههای اطرافش حبس شده بود.
میخواست چشمهاشو ببنده تا کشته شدن آدمهای اطرافش رو به فجیعترین شکل ممکن نبینه ولی حتی قدرت تکون دادن پلک هاشو نداشت.
جونگکوک چاقوی سوم رو توی رون پای لئو فرو کرد و مرد تقریبا نزدیک به بیهوشی بود ولی با مشتی که به صورتش خورد دوباره به هوش اومد.
_هی هنوز دوتا دیگه مونده... بذار کامل انتقاممو بگیر بعد بمیر لئو!
جونگکوک با پوزخند گفت و چاقوی چهارم رو از شلوارش جدا کرد و بین انگشتهاش چرخوند.
لئو سرفه ای کرد که باعث شد مقدار زیادی خون بالا بیاره.
جونگکوک چاقو رو بین استخون های قفسهٔ سینهٔ مرد فرو کرد و لئو از درد نفسش حبس شد.
نیازی به کلتش نداشت پس اونو روی زمین انداخت و آخرین چاقو رو خارج کرد تا توی قلب لئو فرو کنه ولی مرد زودتر دستشو حرکت داد و با انداختن جونگکوک روی زمین، اسلحهٔ خودشو از کنارش برداشت و سمت صندلی تهیونگ شلیک کرد ولی به خاطر فرو رفتن چاقو توی قلبش، تیر خطا رفت و از کنار تهیونگ رد شد.
تهیونگ به خاطر صدای شلیک گلوله و رد شدنش از کنار بازوش داد خفهای کشید و ثانیهای نگذشت که زنجیر دور گردنش داغ تر شد و باعث شد دندوناشو به هم فشار بده...
جونگکوک جسد لئو رو روی زمین انداخت و سمت تهیونگ حرکت کرد.
دستهای خونیشو با لباسش پاک کرد و بی توجه به داغ بودن زنجیر، اونو از گردن تهیونگ جدا کرد و روی زمین انداخت.
_هیش.. آروم باش همه چی خوبه...
جونگکوک سعی کرد ملایم حرف بزنه ولی لرزش بدن تهیونگ و هقهقهای شدیدش تک تک سلول های بدنش رو زجر میداد.
طناب های دور مچ پسر رو باز کرد و بعد ازینکه تتوی پر روی مچ دست پسر رو دید لبخند محوی زد و انگشت شستش رو روی تتو کشید...
سر تهیونگ رو به سینهاش فشار داد و تلاش کرد پسر رو آروم کنه ولی تهیونگ هنوزم میلرزید.
شوکه شده بود ازینکه زندگی تقریبا آرومش حالا تبدیل شده به یه زندگی پر از خون و کشته شدن مردم...
نمیتونست تصویر جونگکوکی که وحشیانه به لئو حمله میکرد رو از ذهنش خارج کنه و تهیونگ میترسید از وضعیت الانش.
جونگکوک دستهاشو دور بدن پسر محکمتر کرد و کمکش کرد روی پاهاش بایسته...
فقط دو نفر از افراد لئو باقیمونده بودن که جیمین و هوسوک از پسشون برمیومدن.
دستشو روی کمر تهیونگ گذاشت و خواست بلندش کنه ولی پسر مانعش شد و فقط با انداختن وزنش روی بازوی جونگکوک، سعی کرد راه بره تا زودتر خودشو از بین این لجنزار پر از خون رها کنه.
KAMU SEDANG MEMBACA
BURGLAR
Romansa♛-دریا غیرقابل پیشبینیه، مثل تو که نمیدونم توی کدوم یکی از آغوشهام قراره اشکهات رو بیرون بریزی تا ساحل آرامشت بشم... ♔جونگکوک برای انتقام گذشتهاش وارد یک عمارت میشه اما نقشهاش با دیدن میزبان ناخواندهاش تغییر میکنه، میزبانی که مهمانِ شکنجهگاهِ...