مسیر جادهٔ کوهستانی که سمت مخالفش با دریای نقرهای و آبی کمرنگی پوشیده شده بود، در سکوت گریههای سرکوب شدهٔ اون دو نفر گذشت تا زمانیکه به ساحل شنی و ویلای نقلی کنارش رسیدن و مکلارن مشکی که پایین دیوارههاش خاکی شده بود، زیر سایبان کنار ویلا پارک شد.
جونگکوک دستهای رنگپریدهاش رو از فرمون ماشین جدا کرد و با فشار دادن دستگیره، درهای مکلارن به سمت بالا باز شدن و نسیم خنک هوای گرگ و میش صبح باعث شد بیشتر از قبل بدنهاشون بلرزه.
بدون اینکه نگاهی به دریای پشت سرشون بندازن بلافاصله از محوطهٔ چمنکاری شده و کنار استخر جلوی ویلا گذشت و در شیشهای رو باز کرد، قدم های سستشدهاشون رو روی پارکتهای سرد خونه کشیدن. فضای داخلی ویلای دو طبقه نسبت به ظاهرش بزرگتر بود، درست برعکس ظرفیت پر شدهٔ درد روح اون دو نفر که با ظاهر قوی و مقاومشون زمین تا آسمون فرق داشت؛ زمین تا آسمون؟ شاید بهتر باشه بگیم به اندازهٔ فاصلهٔ ساحل تا کف اقیانوس، دقیقا همون تیکهٔ زیر پل، همونجایی که اون دو نفر بخشی از وجودشون رو ناخواسته رها کردن تا دفن بشن.
جونگکوک بدون اینکه چیزی بگه از کنار کاناپههای کرم رنگ گذشت، سوئیچشو روی میز انداخت و با بالا رفتن از پلههای انتهای سالن، خودشو به نزدیکترین حمام طبقهٔ دوم رسوند، نیاز داشت بشکنه و صدای برخورد وحشیانهٔ قطرههای داغ آب به بدن بیدفاعش و کف حمام باعث میشد هیچکس متوجهٔ عمق درد گریههای بلندش نشه.
کتفشو به دیوار روبهروی شیشه تکیه داد تا فشار روی زانوهاش کم بشن اما بدنش از سرمای پشتش لرزید، سرمایی در تضاد با داغی آبی که پوستشو بیوقفه میسوزوند.
دستاشو جلوی صورتش مشت کرد و موهاشو با شدت بالا زد اما آب تندی که از دوش روی بدنش میریخت باعث میشد تلاشهاش بیفایده باشه و جونگکوک تلخ خندید، خندهای که در عرض چند ثانیه با سیلی از اشک جایگزین شد و جونگکوک هرچقدر سعی کرد با قفل کردن لبهاش روی هم و فشار دادن زبونش به داخل گونهاش جلوی ریزش اشکهاشو بگیره، کارساز نبود.
نمیتونست مرگ اون دو نفر رو باور کنه، جونگکوک حس میکرد یتیم شده، حس میکرد تنها خانوادهاشو ازش گرفتن و چند نفر اون رو نگه داشتن تا بایسته و ببینه چطور با زجر کشته شدن؛ بی هیچ گناهی...
دستاشو بیشتر روی صورتش فشار داد و یه دستشو روی شیر آب که به دیوار متصل بود فشار داد تا تعادلشو حفظ کنه، خم شد، آب داغ پشت گردنشو قرمز کرده بود و بدنش میسوخت اما توی اون لحظه جونگکوک هیچ چیزی جز درد قلبش حس نمیکرد، زانوهاش میلرزیدن بخار فضای کوچیک حمام که دیوار شیشهای روبهروش رو کاملا مات و کدر کرده بود، قدرت نفس کشیدن رو ازش میگرفت جوریکه صدای خسخس نامنظم ریههاش بین سمفونی قطرههای آب روی پارکتهای حمام پخش میشد و موسیقی دردناکی میساخت که شنیدنش عذابآور بود؛ برای هردو قلب شکستهٔ اون مکان.
جونگکوک دستاشو از جلوی صورتش برداشت و سرش همچنان پایین بود، خیره به قطرههای آبی که از موهای مشکی رنگش روی زمین میریختن. سعی کرد نفس عمیقی بکشه اما بازدم لرزونی به زور از گلوش خارج شد چون بغضش انگار قصد نداشت بساط گداییش رو جای دیگهای به جز گلوی جونگکوک پهن کنه.
جونگکوک باید قوی میشد، این تنها چیزی بود که اون لحظه توی ذهن پوچش تکرار میکرد تا زانوهاشو صاف کنه و درست بایسته چون باید قوی میموند برای دلداری دادن به پسرک تنهای بیرون این اتاقکِ بخارگرفته. جونگکوک خواست قوی باشه اما تمام بدنش به یک باره فروریخت وقتی سرشو بالا آورد و چهرهٔ آشنایی کنار در حمام خیره بهش ایستاده بود. تهیونگ مثل مجسمهای اونجا بود و بهش نگاه میکرد، مجسمهای که فقط نیاز بود بهش نزدیک بشی تا ببینی چطور ذره ذرهٔ وجودش ترک برداشته و هر غم جونگکوک مثل سنگی به روحش کوبیده میشه تا اونو به مرگ نزدیکتر کنه؛ مرگ عجیبی میشد، مجسمهای که با همنوع خودش، سنگ، شکسته و نابود شد!
جونگکوک لبشو گزید و خواست قدمی برداره تا به اون بُت پرستیدنی برسه، تا لمسش کنه و عاجزانه ازش بخواد آرومش کنه اما قبل ازینکه پاهای ضعیفش تکون بخورن، که عملا غیرممکن بود، تهیونگ روبهروش ایستاد و جونگکوک دمای آب رو کمتر کرد تا پوست پسر نسوزه درحالیکه هنوزم بیش از حد داغ بود چون دستهاش زوری نداشتن، بیحس شده بود.
چشمهای هردوشون سرخ شده بود، تهیونگ این رو با بالا زدن موهای خیس جونگکوک از روی صورتش به وضوح دید. دستشو روی پوست قرمز شدهٔ شونهٔ پسر بزرگتر گذاشت بهش نزدیکتر شد تا با کش دور مچش، دقیقا کنار دستبند تک بال نقرهای و تتوی پر، موهای جونگکوک رو کنار بزنه.
_چتریهات بلند شده، چشماتو اذیت میکنه.. بزار ببندمش برات جونگکوکی!
تهیونگ لبخند محوی زد و روی پاشنهٔ پاهاش بلند شد، هیچکدوم توی وضعیتی نبودن که مستقیم دربارهٔ دردهاشون حرف بزنن. تهیونگ موهای خیس جونگکوک رو بین انگشتهاش جمع کرد و بالای سرش برد، هردوشون غیر از لباس زیر که کاملا خیس شده بود هیچ چیزی تنشون نبود تا در برابر داغی آب دوش ازشون محافظت کنه.
جونگکوک به چشمهای پسر که سعی میکرد لرزش دستاشو پنهان کنه و تمرکزش روی بستن موهاش باشه خیره شد و چند قطره اشک لجوجانه از بین قطره های آب روی صورتش فرار کردن. میدونست تهیونگم الان ضعیفه و جونگکوک دوست داشت با تمام حال بَد و ضعف الانش بازم برای اون پسر تکیه گاه باشه پس دستاشو روی کمر تهیونگ گذاشت و بااینکه پوستهاشون از داغی آب میسوخت اما بدنهاشون هنوزم سرد بود جوریکه بعید بود آب حمام با دمای بدنشون یخ نزنه.
_زخمهام چی؟ بلدی اونارم ببندی؟
جونگکوک به آرومی زمزمه کرد و بدنهای خیسشون رو به هم نزدیکتر کرد، تهیونگ آخرین تارهای تخس موهای پسر رو جمع کرد و اونهارو با ظرافت بست تا برای خودش زمان بخره و دیرتر به چشمهای غمزدهٔ جونگکوک خیره بشه.
دستاشو پایین آورد و روی گونههای خیس جونگکوک گذاشت، دو انگشت شستش رو نرم روی صورتش حرکت داد و لبهاشو روی پیشونی پسر، جایی وسط ابروهاش که با چین های زیبایی مزیّن شده بود، فشار داد. چند ثانیه همون نقطه رو بوسید تا شاید بتونه خاطرات این چند ساعت رو از ذهنش بیرون بکشه.
_زخماتو برات میبندم تا سیاهی کثیف اطرافت به روح پاک و سفیدت نرسه، اونجا فقط برای منه تا مثل یه لکهٔ سیاه وسط صفحهٔ سفید قلبت بشینم..
_تو سیاه نیستی!
جونگکوک با جدیت گفت و تهیونگ لبخند کوتاهی زد، دستاشو روی پهلوهای پسر گذاشت و با فشاری که به کمرش وارد شد نزدیکتر رفت و سر جونگکوک رو به شونهاش چسبوند تا خودش توی گودی گردن پسر قایم بشه؛ تهیونگ دوست داشت همونجا تا ابد پنهان بشه تا هیچی از دردهای اطرافشو نبینه، درد مرگ برادرش، درد شکستن جونگکوک، درد زخمهای تن پسر که گذشته رو مثل طنابی به گردنش وصل کرده بود و ممکن بود هر لحظه تبدیل بشه و به طناب دار و اعدامش کنه!
جونگکوک کمی عقبتر رفت و بازوی تهیونگ رو گرفت تا پانسمان دستش که تا نیمه خیس شده بود، کامل از بین نره و زخم مچش نسوزه..
تهیونگ بوسهای به ترقوههای پسر زد و پهلوشو لمس کرد تا سرمای کاشیهای پشتشو با لمس پسر ازش بگیره، همزمان با قطرهاشکی که همراه قطرههای شفاف آب از صورتش روی بدن جونگکوک ریخت به آرومی گفت:
_دیدی چطور وقتی یه قطره جوهر روی کاغذ میریزه آروم آروم پخش میشه؟ از دور نگاهش کنی انگار اون لکهٔ سیاه جوهر داره کاغذ سفید رو نابود میکنه اما وقتی میری نزدیکتر تازه متوجهٔ تقلای اون سیاهی برای رسیدن به سفیدی میشی.. جوریکه اون نقطهٔ تاریک دستاشو با عجز به سمت روشنایی اطرافش دراز کرده و هر چقدر که بیشتر پیشروی میکنه از ذات سیاه خودش دورتر میشه، انگار دلش میخواد سفید بشه، مثل کاغذ، اما این کارش فقط هردو رو خاکستری میکنه...
تهیونگ با درد حرف میزد و جونگکوک کمر پسر رو بیشتر نوازش کرد، نفسهای داغ روی گردنش دربرابر لمس پشتش، یه آرامش متقابل.
_خاکستریها رو دوست نداری؟
جونگکوک زیرلب گفت و سرشو کمی کج کرد تا کنار لب تهیونگ رو ببوسه، پوست خوشرنگش زیر نور طلایی و کمسوی حمام برق میزد و خواستنیتر شده بود.
_سیاهها دوستش دارن اما سفیدها نه، تو سفیدی جونگکوک و من سیاهت میکنم، یه روز به خودت میای میبینی تاریکی حتی از کابوسهای هر شبت هم بهت نزدیکتره!
_اما من این خاکستری بودنمون رو دوست دارم، خاکستری یعنی فداکاری، وابسته بودن، دل دادن و عاشق شدن.. خاکستری که باشیم دردهامون مثل خندههامون باهم تقسیم میشن، من غمِ گوشهٔ چشمای کشیدهاتو با نوک انگشتام پاک میکنم و تو لرزش لبامو با بوسیدنم درمان میکنی.. خاکستری که باشیم دیگه مرز بینمون مشخص نیست، انگار حل شدیم توی هم و یکی شدیم.
جونگکوک پشت موهای تهیونگ رو بهم ریخت و بوسههایی همگام با جریان قطرههای آب از شقیقه تا گونه و خط فک پسرک زد، میخواست بهش ثابت کنه این خاکستری بودنشون رو دوست داره، در هر صورت که سیاه و سفید مطلقی توی این رابطه وجود نداشت، اونها هر لحظه از سایه به نور و برعکس تغییر رنگ میدادن و این دست خودشون نبود چون اونها فقط مجبور بودن مطیع خورشید سرنوشت باشن.
_اگه هردومون سیاه شدیم چی؟
تهیونگ با صدایی که به سختی توی جنگ قطرههای آب برای سوراخ کردن روح سردشون و تزریق گرما به وجودشون به راه افتاده بود، شنیده میشد گفت و جونگکوک که تمام حواسش به پسرک بود تونست به راحتی بشنوه.
_تو موهام و زخمهامو ببند دلبرکِ خاکستری، من چشماتو میبندم قبل ازینکه دیدت تار بشه، دستاتو میبندم قبل ازینکه به غم چنگ بزنه، پاهاتو میبندم قبل ازینکه ازم فرار کنه، صداتو میبندم قبل ازینکه عاجزانه بشکنه.. جوری تو رو به آغوشم گره میزنم که یادت بره بیرون این حصار امن چه خبره
جونگکوک به نرمی کنار گوش تهیونگ گفت و بعد ازینکه مطمئن شد حرفش به قلب بُت پرستیدنیش رسیده که اینجوری بیپروا به سینهاش میکوبه و خواستار رهایی از این چهارچوب سنگیه، عقب اومد و بوسهای به لبهای خیس پسرش زد.
هردو به این آرامش نیاز داشتن، به این خلاء چند لحظهای که اونهارو از درد دور کنه و تمام عصبهاشون روی لمس هم باشه. جونگکوک سرشو کج کرد و یه دستشو پشت سر تهیونگ گذاشت و موهای نیمه بلندش رو کنار زد. چند قدم برداشت و دستشو روی شیشهٔ بخارگرفته پشت کمر تهیونگ گذاشت و بوسه رو عمیقتر کرد، دلش میخواست عمیقترین گرد و خاک غم هایی که توی قلب پسرکش ته نشین شده بودن و وزن روحشو برای جسمش سنگین کرده بودن، از بین ببره و به زلالی روح سفیدش که با حریر سیاهی پوشیده شده بود خیره بشه.
با سوزش ریههاشون عقب کشیدن و همینطور که جونگکوک پیشونیشو به شیشه تکیه میداد، تهیونگ سرشو به سمتش بالا آورد و نگاهشون روی لبهای ورم کرده و نیمه باز هم که قطرههای مروارید آب به نرمی از روی اون لعلهای سرخ به پایین میلغزیدن، خیره مونده بود.
_بیا دوش بگیریم و بریم طلوع رو ببینیم
تهیونگ با لبخند دلگرمکنندهاش گفت و جونگکوک با زدن بوسهای به خال روی بینی پسرک، حرفشو تایید کرد. رفتن به دریا مثل ایستادن بالای مزار عزیزانش بود، درد داشت اما باید انجام میشد. قلبشون زیر گوش ذهنهاشون مدام زمزمه میکرد که به اون تابوت شناور دریایی سر بزنن و آخرین خداحافظی نافرجامشون رو به فرجام برسونن.
تماشای طلوعی که پشت شعلههای سرخ رنگش، سرخی خون غروب ستارهها از چشمهای خیسشون منعکس میشد؛ طلوعی به غمانگیزی غروب آخرین پرتو ستاره.
بعد ازینکه دوش کوتاهی گرفتن، جونگکوک روی سطح صاف کنار روشویی نشست و تهیونگ سرشو خم کرد تا اون پسر بتونه موهاشو خشک کنه.
_موهاتو باز کن، بذار خشکشون کنم
تهیونگ گفت و دستشو سمت موهای بستهٔ پسر برد اما مچ دستش گرفته شد و جونگکوک لبهاشو روی تتوی پر مچ تهیونگ گذاشت و بوسیدش، از همون نقطه نفس کشید تا عطر کمرنگ پسر رو حس کنه.
_نمیخواد، بهونههامو از بین نبر میخوام بهت بگم سردمه تا بغلم کنی!
تهیونگ ریز خندید و همینطور که مچ دستش توسط انگشتهای جونگکوک نوازش میشد اونو روی گونهٔ نرم پسر گذاشت و شستش رو گوشهٔ لب خوشحالتش کشید.
_گرمت بشه دیگه بغل نمیخوای؟
_اونموقع من بغلت میکنم
جونگکوک نوک انگشت تهیونگ رو بوسید و لبهاش کمی کش اومدن، قبل ازینکه تهیونگ متوجهٔ اشکهاش بشه سریع بلند شد و با عوض کردن باند دست تهیونگ، اون رو از حمام بیرون آورد. با طی کردن پلهها و رد شدن از میز مشکی غذاخوری سمت بالکن حرکت کرد، روی یکی از دو صندلی راحتی جلوی حوضچهٔ کوچیک نشست و همینطور که دست تهیونگ رو فشار میداد تا روی جایگاه مخصوصش بشینه، به منظرهٔ روبهروش خیره شد.
_تا حالا دریا نیومده بودم
تهیونگ همینطور که پاهاشو توی سینهاش جمع میکرد، گفت و عقب رفت تا با تکیه دادن پشتش به سینهٔ جونگکوک، سرشو روی شونهاش بزاره و بیشتر بین آغوشش حل بشه.
جونگکوک زیر گوش تهیونگ رو بوسید و پتویی که روی میز چوبی کنارش بود دور خودشون پیچید تا سرما از لایهٔ نازک لباسهاشون عبور نکنه.
_دوستش داری؟
_آرومه، جوریکه معلوم نیست چقدر زمان میبره تا موجهای نیلی رنگش طوفان به پا کنن.. دریا غیرقابل پیشبینیه، مثل تو که نمیدونم توی کدوم یکی از آغوشهام قراره اشکاتو بیرون بریزی تا ساحل آرامشت بشم...
_دوست داری طوفانی شدنمو ببینی؟
_فقط میخوام آرومت کنم، دریا اگه عصبانیتشو با موجهاش نشون بده و هیچوقت ساحلی نباشه تا بهش پناه بیاره هرگز آروم نمیشه، هر موج باعث ایجاد یه موج جدید میشه و این ناآرومی میمونه توی قلبش.. من میخوام ساحل باشم برات، مهم نیست یه ساحل صخرهای یا یه ساحل شنی، من فقط میخوام موج، کشتیهای درونتو قبل ازینکه آسیب ببینن توی ساحلم لنگر بندازه، میخوام موجشکن باشم برات تا قلبت نشکنه از درد.. حتی اگه قراره کل قلعههای شنی اون ساحل با هجوم موج نابود بشن من بازم با خودم میگم میارزید به دیدن آرامش دریا.. اگه طوفانی باشی خورشید هرچقدرم تلاش کنه گرم نگهت داره بازم انعکاسش میلرزه پس فقط بیا به ساحل امنت، من توی یکی از اون قلعههای شنی نشستم تا آرومت کنم با اینکه آخرش غرق میشم توی دریای چشمهات...
جونگکوک نتونست طاقت بیاره نبوسیدن پسر خواستنیشو، دستاشو محکمتر دور شکمش حلقه کرده و اون رو به خودش فشار داد تا قلبهاشون به هم نزدیکتر باشن. لبهاشو روی انحنای گردن و شونهٔ تهیونگ گذاشت و برجستگیهای جذابش رو بوسید تا جایی که پوست حساس پسرک زیر لمس هاش سرخ شد و تهیونگ با نالهای سرشو کج کرد تا فضای بیشتری به جونگکوک بده.
_خوشت میاد میبوسمت، فرشتهٔ من؟
_اومم.. دوستش دارم.. وقتی میبوسیم دیگه جای زخم بال شکستهام اذیتم نمیکنه..
تهیونگ برگشت لبهاشو روی لبهای جونگکوک گذاشت، دستاشون توی هم قفل شده بود و تک بال های نقرهای دستبندهاشون کنار هم قرار گرفته بودن، درست مثل فرشتهای آمادهٔ اوج گرفتن برای پرواز.
_هی تو، مگه نمیخواستی طلوعو ببینی؟
جونگکوک با لبخند عقب کشید و تهیونگ به سرعت سرشو برگردوند چون فکر میکرد خورشید کاملا بالا اومده اما فقط نیمی از اون بالای افق قرار گرفته بود و شعلههای گرم و آتشینش جدای از قلب دریا و ساحل، پشت پلکهاشونم گرم میکرد تا اشک بریزن.
_پاشو بریم کنار دریا
_مگه الان کجاییم؟
جونگکوک قبل ازینکه دستش توسط تهیونگ کشیده بشه و توی حوضچه بیفته گفت و با پاشیدن آب به اطرافش و قدمهای تند تهیونگ که اونو با خودش میکشید، صدای خندهاش بلند شد.
اون لحظه حتی اقیانوس هم مثل مرغهای دریایی و فانوس بالای صخره ساکت و خاموش شد تا فقط صدای خندههای گوشنواز جونگکوک و تهیونگ توی طبیعت پخش بشه..
_پابرهنه کجا میری دیوونه؟
جونگکوک سعی کرد تهیونگ رو نگه داره اما اون پسر از لبهٔ سکوی حوضچه گذشت و همینطور که سمت دریا میدوید، دستاشو به دو طرفش باز کرده بود و بیهوا قدم برمیداشت جوریکه انگار هیچ چیزی توی این دنیا نمیتونست باعث ناراحتیش توی اون لحظه بشه و طولی نکشید که جونگکوک بهش پیوست و با گرفتن کمرش، بلندش کرد و چرخوندش تا آروم بگیره.
_میترسم به جای اینکه تو دریازده بشی، دریا سرش گیج بره انقدر براش چرخیدی!
جونگکوک پسر رو نگه داشت و دستاشو دورش حلقه کرد، کمی خم شد چون هردو نفس نفس میزدن. نگاهشون به خورشیدی که حالا کاملا بالای سطح آب قرار داشت خیره شده بود و دستهاشون هم رو در آغوش گرفته بودن.
_بالاخره، طلوع کرد
تهیونگ به آرومی گفت و پشت دست جونگکوک رو نوازش کرد.
_هنوز یک روز کامل نگذشته از وقتی عاشقت شدم اما حس میکنم تمام عمرم برای تو بودم، طلوعهای گذشته من تنهایی منتظر تو بودم و حالا این اولین طلوعیه که عاشق تو بودم و قراره باز هم عاشقت بمونم، هر طلوع به اندازهٔ تک تک اشعههای گرم خورشید که شبنمهای یخ زده رو ذوب میکنن، من بیشتر و بیشتر عاشقت میشم. آفتاب کوچولوی تاریکیهام، یادت نره نباشی شبهام صبح نمیشه ها.. حتی اگه فکر میکنی هیچکس منتظر طلوعت نیست یادت باشه یه آدمبرفی گوشهٔ زمین سفیدپوش نشسته تا تو گرمش کنی، ذوبش کنی و بخارش کنی تا ابر بشه بیاد پیشت تمام بدیهارو از چشمهای نازت دور کنه...
جونگکوک به نرمی گفت و با بوسیدن تارهای مشکی موهای پسرک که زیر نور طلایی خورشید به خوبی برق میزد گذاشت قطرههای اشکهاش سرشونهٔ تهیونگ رو خیس کنن..
_خیلی درد میکنه قلبت؟
تهیونگ همینطور که سرشو پایین میبرد گفت و پوست دست جونگکوک رو با انگشتاش نوازش کرد، باید بهش فرصت میداد گریه کنه چون به خوبی میدونست چقدر از اون حادثه درد کشیده.
_دوست داری باهام پرواز کنی؟
جونگکوک خواست جواب بده اما تودهٔ سنگین گلوش مانعش میشد پس فقط بازدم داغشو روی گردن تهیونگ خالی کرد و چشماشو بست.
_باید سبک بشیم تا بتونیم اوج بگیریم جونگکوک.. گریه کن، غماتو نریز توی خودت وقتی من اینجام.. بزار آرومت کنم دریا
تهیونگ میتونست لرزش بدن پسر رو حس کنه، دستاشو محکمتر گرفت و سرشو کج کرد تا خودشم بتونه پنهانی گریه کنه. هردوشون حال بَدی داشتن اما برای هم قوی مونده بودن چون اون دو نفر تنها آشنای هم توی این دنیای غریبه بودن.
_تـ-تقصیر من بود.. م_من اونارو کشتم-...
_بیا دنبال مقصر نگردیم جونگکوک، اینجوری فقط ناراحتتر میشیم با تکرار کردنش...
تهیونگ برگشت و دو طرف صورت جونگکوک رو گرفت، اونو به شونهش فشار داد و فقط چند ضربهٔ آروم به کتفش کافی بود تا اون پسر دستاشو دور بدنش مشت کنه و بزاره گریههاش رها بشن همراه نسیم خنک صبح.
تهیونگ لبشو گاز گرفت، اون باید توی این لحظه برای جونگکوکش تکیه گاه میشد. میزان دردی که روی قلبهاشون سنگینی میکرد بیش از حد توانشون بود اما تهیونگ میدونست درد جدا شدن از کسایی که بهشون وابسته شده بود نسبت به درد خودش سختتره. جونگکوک داشت بیشترین درد رو تحمل میکرد، اون کسایی رو از دست داده بود که به حضورشون عادت کرده بود؛ ترک کردن یه عادت به اجبار کار دشوار و عذابآوریه...
جونگکوک گریه کرد تا جایی که سنگینی روحش به اندازهٔ پَر نازکی بین دردهاش شناور شد، چشمهاش میسوخت و دستهاش از فشاری که به پارچهٔ لباس تهیونگ وارد کرده بود سفید شده بودن.
به آرومی عقب رفت و گذاشت انگشتهای نرم و لطیف پسرک رد خیس روی صورتشو پاک کنن.
_سبک شدی؟
_تا قبل از اینکه کیسهٔ سنگریزهٔ بالای قلبم دوباره سنگینش کنه، اره..
_در قلبتو ببندم برات تا خاک نَره توش؟
_میتونی غمامو که توش جا خوش کردن، بدزدی؟
_من یه سارق با سلاح گرمم، چرا که نه!
جونگکوک به لحن بامزهٔ تهیونگ خندید و چالهای پراکندهٔ اطراف گونهاش نمایان شدن.
_سلاحت چیه سارقِ قلب؟!
_سلاحم؟
تهیونگ لبخندی زد و با بلند شدن روی پاشنهٔ پاهاش، کف دستاشو دو طرف صورت جونگکوک فشار داد و لبهای پسر مثل غنچهای جمع شدن و چشمهاش گردتر از حالت عادی شدن.
_این سلاح گرمه منه!
لبهای داغشو با زبونش خیس کرد و روی لبهای جونگکوک فشار داد، جونگکوک برای چند ثانیه بیحرکت ایستاده بود تا اینکه با سوزش لب پایینش، به خودش اومد و بلافاصله دستاشو پشت کمر تهیونگ فشار داد تا اونو به خودش نزدیکتر کنه قبل ازینکه پسر بخواد بوسه رو پایان بده.
سرشو کج کرد و زبونشو روی لبهای خوشفرم تهیونگ کشید، آروم لبشو گاز گرفت و همینطور که ریز میخندید به اخم بامزهٔ پسر بخاطر گازی که از لبش گرفته شده بود، خیره شد و با بوسهٔ سریعی عقب کشید..
_سلاحت خوبه، تو سارق خوبی میشی پسر!
جونگکوک گفت و تهیونگ مشتی به بازوش زد، بعد ازینکه دقایقی با خنده بین شنهای نرم ساحل و دریای آروم آبی قدم زدن و شیطنت کردن، هردو سمت ویلا برگشتن.
_سردت میشه تهیونگ!
جونگکوک رو به پسری که لبهٔ استخر جلوی ویلا نشسته بود و پاهاشو توی آب حرکت میداد گفت و با تکون دادن سرش، توی آب رفت. چند تار موهاشو که از کش بیرون زده بودن با بیرون آوردن سرش از زیر آب، بالا زد و بین پاهای تهیونگ ایستاد به طوریکه دستاش دو طرف رونهای پسر بود و نوک انگشتاش ماهیچههاشو از روی لایهٔ نازک لباس لمس میکردن.
_میخوای منم از سلاح گرمم استفاده کنم؟ میتونم مستقیم سمت هدف شلیک کنم!
تهیونگ لبهٔ استخر جابهجا شد و سعی کرد به معنای جملهٔ پسر فکر نکنه وقتی هنوزم کمرش درد میکرد.
جونگکوک که دستپاچگی تهیونگ رو دید کوتاه خندید و با فشار دادن دستاش لبهٔ استخر، بالا اومد و بوسهٔ سریعی به لب تهیونگ زد، اون آماده بود برای رد مالکیت دوباره گذاشتن روی تن گندمی رنگ پسر که زیر آفتاب میدرخشید و با قطره های آب تزئین شده بود اما بلند شد تا به تلفنش که چند ثانیهای میشد صداش از داخل ویلا میومد، جواب بده.
با دیدن شمارهٔ ناشناس و تماس تصویری، اخمی کرد و انگشتشو روی دوربین گذاشت. دکمهٔ اتصال تماس رو لمس کرد و نفسش حبس شد با دیدن تصویری که روی صفحه نقش بست و به دنبالش صدای آشنایی که شنیده شد.
_نمیخوای بذاری جهنمو از بهشت ببینیم جئون جونگکوک؟
تهیونگ که با دیدن رنگپریدگی صورت جونگکوک نگران شده بود به سرعت بلند شد و قبل ازینکه بتونه بهش برسه و از در شیشهای بگذره، اون پسر دستشو لبهٔ کاناپه مشت کرد و صورتش از اشک خیس شد. نمیدونست باید عصبی باشه یا خوشحال ازینکه دیگه سیاهپوش عزیزانش نیست!
_هی احمق، نکنه واقعا فکر کردی جانگ هوسوک با عروسکش غرق شده؟!
YOU ARE READING
BURGLAR
Romance♛-دریا غیرقابل پیشبینیه، مثل تو که نمیدونم توی کدوم یکی از آغوشهام قراره اشکهات رو بیرون بریزی تا ساحل آرامشت بشم... ♔جونگکوک برای انتقام گذشتهاش وارد یک عمارت میشه اما نقشهاش با دیدن میزبان ناخواندهاش تغییر میکنه، میزبانی که مهمانِ شکنجهگاهِ...