🅟🅣.❶⓿

551 82 19
                                    

هوسوک ویبراتور رو خاموش کرد و کنترلش رو روی میز خواب کنار تخت گذاشت، مسیرشو سمت حمام طی کرد و زمانیکه جیمین وارد اتاق شد و در رو بست، داخل حمام رفت تا دوش بگیره.

جیمین نگاه کوتاهی به پسر که در عرض چند ثانیه از میدان دیدِش خارج شده بود انداخت و دستشو به دیوار گرفت و بی توجه به درد شدید مقعدش در تماس با زمین سفت کف اتاق، زانوهاشو توی بغلش جمع کرد و به دیوار تکیه داد.

نمیتونست بفهمه هوسوک حرف‌هاشو باور کرده یا نه چون اون پسر حتی بهش نگاهم نکرده بود، فقط راهشو تا اتاقشون طی کرده بود و مستقیم وارد حمام شده بود. همین باعث می‌شد قلبش بیشتر از قبل تیر بکشه چون جیمین تمام حقیقتشو گفته بود و چیزی نمونده بود تا حداقل برای ترحم باهاش اون پسر رو کنار خودش نگه داره.

باید چیکار میکرد با این بی‌پناهی که چنگ انداخته بود به قلبش؟

سرشو عقب برد و پشت سرش آروم با دیوار برخورد کرد، حس می‌کرد پایین‌تنه‌اش از درد بی‌حس شده اما جیمین حتی نمی‌خواست به اون جسم فلزی دست بزنه تا لمس هوسوک از روش پاک بشه.

❆❆❆

᯾+18᯾

هوسوک داخل وان آب گرم نشسته بود و ساعد دستشو روی چشم‌هاش گذاشته بود تا نور طلایی و آبی سقف از چشمش دور بمونه. حتی نگاه کردن به اون نور آبی باعث می‌شد حس کنه قلبش خالی شده وقتی میتونست تصور کنه جیمین همینجا به مرگش فکر کرده و به جای هوسوک، اون نور آبی بوده که مانعش شده.

سرش درد میکرد و صدای جریان آروم آب که از شیرهای پایین پاهاش داخل وان رو پر میکردن هم نه تنها آرومش نمی‌کرد بلکه عذابش میداد.

نیاز داشت به سکوت، شاید یه ساعت یا ده سال، نیاز داشت هیچ صدایی نشنوه جز صدای ضعیف پسرکی که از خاطرات سختش میگفت و هوسوک قدم برنداشت سمتش تا بهش بگه "غمِت نباشه عروسکِ شیشه‌ای من، دنیات تلخ شده؟ من شیرینش میکنم برات، تو فقط دلبری کن با لبخندایی که دلم براشون اندازهٔ همون دوتا دندون نخودی و خوشگلت که وقتی میخندی دیده میشن، کوچیک شده و تاب نداره این قلب با حجم درد کشیدنات جلوی چشماش".

دستش روی صورتش بود اما گولّه‌های اشک‌هایی که تابه حال هیچوقت صورتشو خیس نکرده بودن از زیر ساعدش سُر خوردن تا سبک بشه روح سنگینش با موج اشک‌هایی که تلنبار شده بودن براش.

لبشو گاز گرفت تا هق نزنه که مبادا صداش پخش بشه توی حمام و به گوش پسرکی برسه که بیرون این در یه گوشه زانوهاشو بغل کرده و دردش از اینه که مَردش دوباره مثل خاطرات عاشقی کردن‌هاشون، میبوستش یا نه...

غافل ازینکه پسرک خیلی وقت بود با بدن برهنه‌اش جلوی در ایستاده بود و نه صداشو میشنید نه اشک‌هاشو میدید، انگار جسدی شده بود که از تابوتش فرار کرده تا روحش با دلیل زندگیش، زندگی کنه.

BURGLARWhere stories live. Discover now