🅟🅣.❶❸

481 77 3
                                    

فلش بک، یک ساعت قبل


با واضح شدن سیاهی جلوی چشم‌هاش، پاهاشو حرکت داد و به سمت سطح آب شما کرد. تونسته بود قبل از منفجر شدن پورشه با بمب از راه دوری که یکی از اون ماشین‌های تعقیب‌کننده به بدنهٔ خودروش وصل کرده بودن، ازون اتاقک فلزی بیرون بپره اما بخاطر شدت انفجار، کتفش به دیوارهٔ پل خورده بود و درد میکرد.

به سختی خودشو بالا کشید و با هجوم هوای سرد به ریه‌های خالیش، نفس عمیق و دردناکی کشید. قبل ازینکه بتونه به جونگکوک خبر بده تصادفش یه نقشه‌اس مجبور شده بود شروعش کنه و حالا تنها امیدش این بود که اون پسر متوجهٔ این مرگ صحنه‌سازی شده، بشه. امیدی که بعید به نظر می‌رسید وقتی میدونست جونگکوک چقدر از تصور مرگ عزیزانش آشفته و عصبی میشه جوریکه منطقش از کار میفته و احساساتش تبدیل میشن به نقطه ضعف‌هاش...

نگاهشو به اطراف چرخوند، نور آتش لاشهٔ خودرویی که به آرومی غرق میشد چشم‌هاشو اذیت می‌کرد اما باید دنبال اون پسر مو بلوند می‌گشت. نمیتونست صداش کنه چون ممکن بود افراد بالای پل متوجه‌ش بشن پس فقط بی‌توجه به درد کتفش شنا کرد تا اثری از عروسک گمشده‌اش پیدا کنه..

چند بار زیر آب رو گشت با احتمال اینکه ممکنه زخمی شده باشه و نتونسته باشه خودشو به سطح آب برسونه، کلافه اخم کرد و نفس‌هاش منقطع شده بودن؛ هوسوک مطمئن بود جیمین از اون ماشین قبل از انفجار بیرون پریده اما نگرانی الانش از نبودن اون پسر باعث می‌شد بترسه از احتمالات پیش روش..

"اون زنده‌ست... پیداش میکنم" زیرلب گفت و با دیدن رده‌های سرخ تیره رنگی که با فاصله روی سطح آب شناور شده بودن، سریع به سمتش رفت. رایحهٔ گس آهن و خون به مشامش رسید و بعد ازینکه توی تاریکی نسبی زیر دریا مشغول گشتن شد. بالاخره تونست اون موبلوند رو پیدا کنه..

دستاشو زیر بغلش گذاشت و دورش حلقه کرد، با رسیدن به قسمت زیر پل، بدن سرد پسر رو روی سکو گذاشت و قبل ازینکه بتونه بهش برای دومین بار سیلی بزنه تا بیدار بشه، جیمین چشم‌هاشو باز کرد و روی زمین مچاله شد تا سرفه کنه..

_لعنت بهت جیمین

هوسوک با عصبانیتی که آسودگیشو پنهان می‌کرد، گفت و به دیوارهٔ سرد پل تکیه داد.

_برای چی زودتر نیومدی بالا؟ میدونی چقدر دنبالت گشتم؟

جیمین کمی خودشو بالا کشید کنارهٔ سرشو روی ران پای هوسوک گذاشت، دستاشو مشت کرد و با جمع کردن بدنش مثل جنین، نالهٔ دردناکی از گلوش خارج شد که باعث شد هوسوک با نگرانی سمتش خم بشه..

_زخمت کجاست جیمین؟ حالت خوبه؟

هوسوک دستشو روی شونهٔ پسر گذاشت و نوازشش کرد، بدن جیمین میلرزید و هوسوک وقتی فهمید این لرزش از سرما نیست بیشتر نگران شد.

_جیمین، به من نگاه کن بگو کجات درد میکنه؟

عصبی شده بود، فضای اطرافش تاریک بود و هوسوک می‌ترسید بدن پسر رو لمس کنه و بهش آسیبی بزنه پس باید دقیق میفهمید چه اتفاقی براش افتاده اما جیمین توی سکوت گریه میکرد.

_بهم بگو چی شده قول میدم دردتو کم کنم، جیمین! فقط حرف بزن بگو چته!

هوسوک دستشو روی شونهٔ خیس جیمین فشار داد و مجبور شد برش گردونه، چشم‌هاشو روی هم فشار داد وقتی نفس پسر از درد بریده شد و دستاشو دور مچش مشت کرد.

به صورت خیسش نگاه کرد و خم شد تا بتونه با بخار نفس‌هاش کمی از یخ زدگیِ گونه‌های عروسکش کم کنه.

_بگو چی شده جیمین

هوسوک سعی کرد لحنشو آرومتر کنه، جیمین جوری مچ دستشو فشار میداد که هوسوک مطمئن بود پوستش کبود میشه اما الان تنها مسئلهٔ مهم برگردوندن جیمین به خودش بود...

_عروسک؟ نمیخوای حرف بزنی باهام؟

جیمین مردمک‌های لرزونشو پایین آورد و به حرکت لب‌های هوسوک خیره شد، نفسش گرفت. هوسوک صورت پسر رو قاب کرد و بخاطر خم شدن بدنش برای نزدیک شدن به جیمین، کتفش درد گرفته بود اما اهمیتی نداشت..

_باید زودتر ازینجا بریم، میخوای بغلت کنم اگه خیلی درد داری؟

_چـ-چرا اینجوری حرف میزنی، هوسوک

جیمین با خندهٔ ترسیده‌ای گفت و نگاهش لرزید. هوسوک اخمی کرد، دستشو بین موهای نرم پسر که کاملا خیس شده بودن فرو کرد و انگشت شستشو روی پیشونیش و خراش های ریزش حرکت داد..

_جیمین تو-...

حرفشو قطع کرد و به پسری که رد نگاهش روی صورتش میچرخید و لرزش بدنش بیشتر شده بود، خیره شد. هوسوک میخواست مطمئن بشه افکارش اشتباه بوده و این اتفاق برای عروسکش نیفتاده اما جرئت به زبون آوردنشو نداشت، اگه واقعا شده بود چی؟

_تو- تو میتونی صدامو بشنوی مگه نه؟

هوسوک با خندهٔ کوتاهی که از نگرانی پر شده بود، حرفشو تموم کرد و به جیمین خیره شد، منتظر موند تا واکنشی ازش بگیره اما اون پسر فقط بیشتر گریه میکرد و نفس نفس میزد.

هوسوک لبشو از داخل گاز گرفت، باید آروم میموند، دستشو زیر کتف جیمین گذاشت و کمی بلندش کرد تا کنارش بشینه. دستشو گرفت و آستین خیسشو بالا زد، انگشتشو آروم روی پوست سفید و سرد پسر کشید و جمله‌اش رو نوشت؛ اونها آموزش دیده بودن که وسط ماموریت‌هاشون چطور توی سکوت با هم حرف بزنن و هوسوک امیدوار بود جیمین بفهمه و بتونه جواب بده.

_صدامو...میشنوی...

جیمین زیرلب زمزمه کرد و سعی کرد تمرکز کنه، سرشو بالا آورد و به هوسوک که منتظرش بود خیره شد و به علامت نه سرشو تکون داد..

هوسوک نفس لرزونی کشید و نگاهشو از صورت خیس جیمین گرفت، انگشتاشو روی ساعد پسر گذاشت و بعد ازینکه جیمین با فهمیدن جملهٔ بعدیش، دستشو روی رون پاش گذاشت، متوجهٔ خیسی لزج زیر پوستش شد..

پایین لباسشو با دندونش پاره کرد و با بالا آوردن پای جیمین، سعی کرد بدون اینکه به ناله‌های دردمندش توجه کنه سریعتر زخم پای پسر رو ببنده تا جلوی خونریزی بیشترش رو بگیره.

_الان تموم میشه جیمین

هوسوک همینطور که تکهٔ لباس رو دور رون پسر می‌بست گفت و با یادآوری اینکه جیمین بخاطر صدای بلند انفجار از نزدیک، نمیتونه چیزی بشنوه اخمش پررنگتر شد.

دستشو زیر بغل پسر گذاشت و کمکش کرد بلند بشه، با اینکه لنگ میزد اما سعی کرد قدم‌هاش محکم باشن. هوسوک در فلزی زیر پل رو باز کرد و بعد از گذشتن از راهروی کوتاه و تاریکی، به تونل مخفی زیر پل رسید، جایی که هوسوک در کنار کارهاش برای دولت و ساخت مخفیگاه های ارتش، تونسته بود برای خودش بسازه و جوری اون رو پنهان کنه که هیچکس متوجه‌ش نشه.

سمت ماشین لکسوس آر ایکس سفید رنگش که وسط تونل زیر نورهای زردِ رنگ و رو رفته خودنمایی می‌کرد قدم برداشت و به جیمین کمک کرد روی صندلی جلو بشینه.

پتویی رو دورش پیچید و تا زیر بینیش بالا آورد و از پشت روی سرش کشید، شاید هوسوک دلش می‌خواست الان لبخند بزنه، از بامزه شدن پسر یا خلاص شدنشون از دردهاشون بگه اما فقط سکوت کرد و سوار ماشین شد، سکوت کرد چون جیمین چیزی جز سکوت نمیشنید حتی اگه فریاد می‌زد...

گوشی موبایل رو از توی داشبورد برداشت و با باز کردن صفحهٔ یادداشت‌ها، چیزی نوشت و اونو به دست جیمین که از زیر پتو بیرون اومده بود داد.

BURGLARKde žijí příběhy. Začni objevovat