the one with the end of story

2.2K 491 277
                                    

دستی روی مچم نشست و محکم نگه م داشت، سرم رو به سمتش چرخوندم و با نگاهی که صدتا فحش توش نهفته بود به اون بیناموسی که منو نگه داشته بود نگاه کردم "ته....دستمو ول کن.." آروم ولی با جدیت تمام گفتم

"میخوای چیکار کنی کوک؟؟ بری بکشیش؟؟ اون همین الانم حکمش اعدامه!" تهیونگ گفت و با قدرت من رو با سمت خودش کشید که باعث شد با فشار به عقب برگردم

نفسم رو با حرص بیرون دادم و مچم رو از دستش بیرون کشیدم، دهنم برای گفتن چیزی باز شد ولی هیچ چیزی برای گفتن نداشتم....
پس با تنه ای که بهش زدم از کنارش رد شدم و از اون سالن کوفتی بیرون رفتم

حتی نمیدونم چه مرگمه که دارم عصبانیتمو روی ته خالی میکنم...

فاک.....من الان......

جناب جئون هایونگ رو......پدرم خطاب کردم....؟

پدر...م.....؟

در حالی که قدم هام آروم تر شدن پوزخندی زدم و از حرکت ایستادم

"کوک-" صدای پاهاش رو نزدیکم شنیدم ولی قبل از اینکه چیز دیگه ای بگه داد زدم "خودمم نمیدونم!" گفتم چون میدونستم قراره چی بپرسه

"تمام سالهایی که گذشت با خودم تکرار کردم اوکیه که هیچ فردی به اسم پدر ندارم. به خودم میگفتم اشکالی نداره اصلا چه بهتر ولی!"

".....ولی برای چی.....برای چی بازم حس میکنم پدر واقعیمه....
چرا این جای خالی رو برام پر کرد با اینکه حتی....رو هم رفته سه ماه هم پیشم نبود...." پیشونیم رو مالیدم و پوفی کردم قبل از اینکه ادامه بدم "و دقیقا وقتی داشتم بهش عادت میکردم خودشو مثل احمقا قربانی کرد تا منه احمق ترو که میدونستم امکان نداره همچین کاری رو انجام بده ولی بازم گول خوردمو نجات بده..."

تهیونگ که تمام این مدت بدون اینکه حرفی بزنه داشت به من گوش میداد بعد از مکثی نفس عمیقی کشید و قدمی به سمتم برداشت، دستم رو گرفت و برای چند لحظه به پایین خیره موند "من...نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی....."

دهنش چند لحظه باز موند تا اینکه بلاخره گفت "لعنت بهش هیچ چیزی برای گفتن ندارم.." دستش رو دور کمرم پیچید و من رو تو آغوشش فشرد "فقط همین از دستم برمیاد...."

به طرز مسخره ای گرمای بغلش توی یک لحظه افکار منفیم رو سوزوند و به تنها چیزی که میتونستم فکر کنم این بود که فاک....اگه تهیونگ نبود من چطوری میخواستم ادامه بدم...

"همین کافیه..." آروم گفتم و سرم رو توی سینه ش فرو کردم "همین خودش یه دنیا ارزش داره...."

بوسه ی ریزی روی سرم گذاشت که سرم رو عقب بردم و بهش نگاه کردم "ولی اینکارا این واقعیت و تغییر نمیده که همتون احمقید! از کوچیک گرفته تا بزرگ!"

ریز خندید و سرم رو نوازش کرد درحالی که سرش رو تکون داد "آره هرچی تو بگی ماها هممون احمقیم.." نفس عمیقی کشید و ادامه داد "ولی میدونی..... نمیدونم توی شانگهای مردم چطورین ولی اینجا.... آدمای خوب خودشون رو برای کسایی که دوست دارن قربانی میکنن..."

My birthday wish [Completed]Where stories live. Discover now